استاد کنار قفسه کتاب ها ایستاده بود. آرنج دست چپ را به قفسه کتاب ها تکیه داد و مثل یک سخنران در جمع دانشجویان شروع به صحبت کرد. دست راست توی هوا حرکت می کرد و من محو تماشای استاد بودم که از هر حرکتش مشخص بود چقدر به حرف هایش اعتماد و اعتقاد قلبی دارد. بالا رفتن صدای استاد و خودکاری که از بین انگشتانم روی زمین افتاد من را به یادداشت نویسی برگرداند و نوشتم.
اکنون می رسیم به داستانسرایی
همه می دانید که اساس داستانسرایی دارای شش رکن عمده است که در حقیقت شرایط مهم این کار است و از این قرار می باشد:
1- اندیشه
2-ذوق
3-دانش و بینش
4- تصور و تخیل
5-موضوع
6- نگارش ( انشا و تحریر)
سرمایه اصلی داستانسرایی و روح آن، اندیشه است. هرچقدر بزرگتر و توانا تر باشد ارزش نویسنده و اثر بالاتر است. با مردم معاشرت کن و جاهای متفاوت و آداب گوناگون را ببین. از منطق پیروی کن و مطالعه دشته باش. از بحث و جدل بیهوده دوری کن. مثل کودکان کنجکاو باش. ( البته استاد خیلی توضیح دادند اما مثل اینکه صحبت گل انداخته باشد و سرعت سخن گفتن هم زیاد بود و البته جسارت اینکه بگویم استاد ببخشید می شود تکرار کنید را هم نداشتم پس خلاصه نوشتم .)
استاد که انگار با دیوار حرف می زد سرش را سمت پنجره گرداند و از پشت پرده حریر که می شد آن طرفش را راحت دید کوه های دور دست را نگاه کرد اما صحبتش را قطع نکرد.
در زمینه داستانسرایی ذوق حکم حسن و زیبایی را دارد.( پیش خودم گفتم پس خیلی خیلی مهم است و یک ستاره کنارش کشیدم تا یادم بماند بیشتر از بقیه مهم است.)
رکن سوم هم دانش است که به قول حافظ :" با عقل و فهم و دانش، دادِ سخن توان داد." یا " عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل".
داستانسرایی بدون تصور و تخیل، دلپذیر و گیرا نمی شود.( تصمیم گرفتم کنار این مورد هم یک ستاره بگذارم اما کمی بعد منصرف شدم! یادم آمدم که چه کتاب هایی عنوان پر فروش گرفته بودند و چه کتاب هایی به چاپ چندم رسیده بودند! نگاهش را روی نوشته های دفتر حس کردم و فکر می کنم این جملات را دقیقا خطاب به من گفت:
" تصور و تخیل صفتی است که بدون آن کسی نه شاعر می شود و نه فیلسوف و حتی بدون آن کسی نمی تواند دانا باشد و قدم را بالاتر نهاده می گویم نمی تواند وجود عاقلی باشد و خلاصه آنکه آدم باشد." این را از قول دیدرو DIDEROT فیلسوف فرانسوی آویزه گوش کن. در زندگی لحظه های بسیاری بود که آرزو می کردم احمق بودم . آرزو می کردم نمی دانستم . آرزو می کردم نمی دیدم . آرزو می کردم نمی فهمیدم. و برای خودم متاسف بودم اما الان جلو استاد از تمام آرزوها شرمنده بودم. چیزی درونم شکست مثل بغضی که سال ها فرو خورده شده و من گریه کردم برای منی که سالها زندانی اش کرده بودم و به خاطر توانایی اش مسخره اش کرده بودم و تا جایی که می شد مورد بی مهری قرار داده بودم. این من به خاطر نوع بینش و تفکرش رنج کشیده بود و زندانی شده بود. این من به آزادی نیاز داشت و یک معذرت خواهی رسمی به خاطر تمام رنج هایی که کشیده بود. دستمالی به طرفم تعارف شد. اما نیازی به پاک کردن اشک ها نبود. من زندانی رها شده بود و شادمانه می رقصید این اشک ها سند آزادی من بود از من. نگاهم کرد با خودش حرف می زد یا با من را درست متوجه نشدم اما شنیدم که شعری از حافظ می خواند.
خیال حوصله بحر می پزد هیهات - چهاست در سر این نقطه محال اندیش
برگشتم و کنار تصور و تخیل دو ستاره گذاشتم و لبخند زدم. آرزو کردم این من به من افتخار کند.
رکن بعدی موضوع است که حکم استخوان بندی را دارد. مستقیم به من نگاه کرد و گفت در مملکت ما پیدا کردن موضوع برای داستان به کاوش زیادی نیاز ندارد کافی است یک نگاه به روزنامه ها بیاندازی.( لبخند زدم و با خودم گفتم روزنامه که سهل است فقط یک نگاه به شبکه های اجتماعی و فضای مجازی کفایت می کند. شاید لبخندم را دید!) تنها به انتخاب موضوع نباید قناعت کرد بلکه باید تحقیق و موشکافی و مطالعه نیز انجام داد و به اصطلاح ته و توی قضیه را درآورد. ( با خودم فکر کردم مثل یک خبرنگار و ناخودآگاه یاد شبح اپرا افتادم.)
فن انشا یا نگارش و تحریر به عبارتی همان بیان معانی و نکات و مطالبی است که برای ادای موضوع انتخاب شده به کار می بریم. مثل معماری و نقشه برداری و بنایی و ساختن عمارت داستان است. ( به عمارت هایی که دوست داشتم بسازم فکر کردم و نقشه ها کشیدم...)
استاد به قفسه کتاب ها اشاره کرد جایی که کتاب های زبان انگلیسی با جلد های زیبا انگار درخشان تر از همیشه به چشم می آمدند را نشانه رفته بود. با یک قدم عقب رفتن روی صندلی نشست و با حالتی که تاسف از آن می بارید گفت:
" تنها چیز گرانبهایی که از نیاکان و اجداد ما به ما رسیده است و دو سه هزار سال عمر دارد همین زبان فارسی است که بدان تکلم می کنیم و بدان می نویسیم..."
منظورش را کاملا گرفتم. اما مدرک زبان برایم مهم بود. نیاز به خواندن کتاب ها و متن های انگلیسی و آموختن زبان انگلیسی داشتم. اما دلیل این نیاز را نمی توانستم به استاد بگویم.
ادامه دارد...