به سرعت از اتاق بیرون آمدم تا مجالی برای مرتب کردن ذهن آشفته ام بیابم. نمی دانم در این بین چطور سفره شام را پهن کرده بودم و شام آماده بود! از روی برنج دانه بلند خارجی که با روغن نباتی فراوان مزین به پالم بدون آن که بویی داشته باشد، بخار بلند می شد و جوجه کباب های توی دیس با تزیین لیمو ترش و چند برگ جعفری کنار کاسه ماست و بطری دوغ انگار دهن کج کرده بودند.
کباب غاز کجا و جوجه کباب کجا؟
به سمت اتاق زیر چشمی نگاه کردم و دیدم در چهارچوب در اتاق ایستاده و سفره را نگاه می کند. در دل آرزو کردم متن پیام ها را فراموش کرده باشد و داشتم انواع و اقسام نذرهایی که می توانستم انجام دهم را مرور می کردم. جوان بلند قد و ژولیده ای از اتاق به بیرون سرک کشید و با دیدن سفره مثل تیری که از چله کمان رها کنند خود را به سفره رساند.
استاد جمالزاده لبخندی زدند و با اشاره سر به جوان، خطاب به من گفتند: " پسر عموی دختر دایی خاله مادر! یا همان مصطفی... می شناسی ؟"
مصطفی در همین فاصله، نصف بیشتر جوجه ها را خورده بود ولی از برنج به قدر چهار یا پنج قاشق بیشتر نخورده بود. دهانش پر بود و چشمان از حدقه در آمده اش روی سفره دنبال چیزی بود. بطری دوغ را برداشت و بدون آنکه از لیوان استفاده کند یکسره از بطری دوغ نوشید.
هنوز مقداری دوغ در حفره دهانش بود و باهمان حالت رو به من گفت:" اگرچه عادت به کنیاک فرانسوی ستاره نشان دارم ولی حالا که اصرار فرمودید کمی خوردم." و بطری دوغ را به سفره برگرداند. دهانم باز مانده بود. اگرچه دلم می خواست این مزاحم را مثل بچه گربه ای از یقه بگیرم و بیرون بیاندازم، اما حضور استاد مانع این کار بود.