" اگرچه عادت به کنیاک فرانسوی ستاره نشان دارم ولی حالا که اصرار فرمودید کمی خوردم." بطری دوغ را به سفره برگرداند اما جوجه کبابی که با دست دیگر در دهان گذاشته بود توی گلویش گیر کرد. دوباره دوغ را برداشت و یکسره بطری را تمام کرد. نفس راحتی کشید و دوباره مثل یک خوشه چین در مزرعه بوته های چای، از سفره جوجه کباب ها را به خندق دهان می انداخت. از تعجب دهانم باز مانده بود. اگرچه دلم می خواست این مزاحم را مثل بچه گربه ای از یقه بگیرم و بیرون بیاندازم، اما حضور استاد مانع از این کار بود.
سفره غارت شده بود و هنوز برای سامان دادن به اوضاع اتاق، گیج بودم که جوانک یقه چرکی با حالت ترسیده بیرون آمد. مصطفی سرش را بالا آورد و دهانش را با آستین پاک کرد. با دیدن جوانک یقه چرکین کنجکاو شده بود. رمضان "فارسی شکر است" انگار از انباری تاریک رها شده باشد با دیدن مصطفی "کباب غاز" انگارکه برادر گمشده اش را پیدا کرده باشد. به سرعت پرنده ای که از قفس رها شده باشد به طرف مصطفی پرید و با قدرت او را به آغوش کشید. مصطفی که غذا خورده بود، قفل زبانش باز شده و با هم برادرانه از هر دری گفتگو می کردند. تلاش من برای فهم صحبت های آن دو بی فایده بود به ناچار متوجه استاد شدم که محو تماشای دو مخلوق داستانی اش شده بود.
همان طور که با دفترچه یادداشت و قلم به استاد که در حال تماشای آن دو بود نزدیک شدم؛ بدون اینکه سر برگرداند گفت: " تا به حال داستان نوشته ای؟" هنوز جواب نداده بودم که دوباره پرسید:" تا به حال برای شخصیتی زندگی خلق کرده ای؟" جلوی استاد قطعا نمی توانستم بگویم چه مزخرفاتی نوشته ام! ترجیح دادم سکوت کنم.
شخصیت ها و داستان های من ناقص، نازیبا، کمرنگ و صاحب هزار و یک ایراد بودند. وقتی صحبت از کتاب ها و داستان های استاد جمالزاده است، بهتر است من ساکت باشم. شاید رنگ رخساره من از سرّ درونم خبر داده بود چون استاد منتظر جوابم نشد و به اتاق برگشت. با دست به کتاب های قفسه کتابم اشاره کرد و گفت: " کتاب خارجی می خوانی؟" در حال یادگیری زبان بودم و کتاب های یک ردیف فقط زبان بود علاوه بر این رمان های خارجی را به رمان های ایرانی ترجیح میدادم و بیشتر رمان های قفسه دوم نیز خارجی بودند.
-" دیوان حافظ را خوانده ای؟" جواب این سوال هم مشخص بود جز برای تفال به سراغ دیوان حافظ نرفته بودم. سکوت کردم.
-"رباعیات خیام را خوانده ای؟" به غیر از چند بیت شعر که در اینستا گرام دیده بودم چیزی از ربایات نخوانده بودم.
-"گلستان و بوستان سعدی؟" این را هم چند تایی حکایت شنیده بودم.لب ها را محکم بسته نگه داشتم که هر کلمه که بیرون می آمد اگر دروغ نگویم مایه بی آبرویی من خواهد شد.
سکوت من را که دید سوال هایش را فرو خورد و مثل استادی در کلاس درس شروع به صحبت کرد. شاعر بزرگ آلمانی گوته در سنین کهنسالی با شعر فارسی و حافظ آشنا شد و در سن هفتاد سالگی دیوان شعر خود را سرود. گوته را olympien (هم پای خدایان) لقب داده اند اما او خطاب به حافظ می گوید:" ای حافظ خود را با تو برابر نهادن حقا که دیوانگی محض است، توآن کشتی مغرور و سر افرازی هستی که باد در بادبان افکنده ای و سینه قلزم را می شکافی و پا بر تارک امواج می نهی و من تخته پاره ای بیش نیستم و چون تخته پاره ای از خود بی خبر سیلی خور امواج اقیانوسم." برای خودم بهانه آوردم که شاید ما هم با تفال به این کشتی مغرور و سرافراز متوسل شده بودیم؟ و از این بامزگی خودم خوشحال شدم ولی زیاد طول نکشید که استاد ادامه داد؛
"به آثار فیتز جرالد شاعر انگلیسی به دلیل تاثیر پذیری زیاد از سبک و شیوه خیام، ساخته پسر چادر دوز نیشابور- خیام- می گویند. "
با خودم غر غر کردم که مگر چقدر کتاب های خیام را خوانده که تاثیر هم گرفته و در آثارش نشان داده است؟! و استاد صحبت هایش گل انداخته بود که:
-امرسون عارف و حکیم آمریکایی درباره سعدی گفته:" با وجود تازیانه خونینی که همواره جان و روانش را ریش می ساخت پیوسته بازوانی کوشا و قدمی پویا و لبانی خندان بوده و با همین وصف آثار حکمت بار خود را پدید آورد و برای ما مردم دنیا رگباری از پیام های گهرخیز فرو بارید."
تقصیر تنبلی خودم بود یا گرانی کتاب یا کمیاب بودن نسخه های اصلی یا شاید سیستم آموزشی اما بهانه هر چه بود نتیجه یکی بود:
آثار فاخر ادبیات فارسی از جامعه امروزی دور شده بودند!
ادامه دارد...