روزهای زیادی، موضوعات عجیبی ذهنم را درگیر کرده بود. نگاه من بین کتاب ها، گمشده ای را بین کتاب ها دید. کت و شلواری که پوشیده بود بدون چروک و کاملا مرتب به نظر می رسید. صورتش را اصلاح کرده بود و موهایش را مرتب به عقب شانه کرده بود. دیدن او که انگار پادشاهی است که به اتاق آمده و برای من یک کیسه جواهر کمیاب را هدیه آورده است، احترام برانگیز بود. ناخودآگاه به احترام او از جا بلند شدم و با خم کردن سر سلام کردم. هنوز شک داشتم که آیا درست شناخته ام یا نه؟
با توجه به کتاب هایی که امروز در دست داشتم هیچ شکی وجود نداشت! صدایش مثل گوینده های اخبار رسا بود و کلمات را با دقت بیان می کرد.
اما باور کردنی نبود. استاد محترمی مانند او با من همصحبت شده بود!!! صدای من پشت گلو گیر کرده و به جای کلمات صحیح، آوا های بی معنی بیرون می آمد. سرخ شدن صورتم و داغ شدن کف دست هایم را حس کردم. کف دست هایم را با دسته های صندلی چرخدار، درست زمانی که صندلی را به عقب هل می دادم تا بایستم، پاک کردم.
برای شام، جوجه کباب داشتیم که البته به پای کباب غاز نمی رسید. یک بطری دوغ طعم دار هم بود که شاید نباید جلوی او از یخچال بیرون می آوردم؟! فکرم پیش شام بود!!!!!
چرا؟
استاد محمد علی جمالزاده در اتاق بود و کتاب کباب غاز در دستم. سعی کردم در نگاه استاد، کمترین شباهت را به مصطفی کتاب کباب غاز داشته باشم. چه تلاش بیهوده ای!
تلفن همراهم تکانی خورد و صفحه اش روشن شد. پیام یکی از دوستان صمیمی در یک گروه مجازی بود که روی صفحه نمایش داده می شد. کنجکاو نگاه کرد. با توجه به فونت نوشتار و اندازه صفحه تلفن همراه تقریبا مطمئن بودم که چیزی را دیده ولی نخوانده است. خوشحالی زیر پوستم می دوید و به شکل یک لبخند باریک روی صورتم نشست.
زهی خیال باطل...
متن دریافت شده را کاملا خوانده بود از در هم رفتن صورتش مشخص بود.
" عجیجم ... پی وی را چک کن ببین اوپااا توی پیجش فن آرت جدید گذاشته برات فرستادما..."
"هوی سین می کنی جواب بده لایو میکاپ زز چه تایمی بود؟؟؟؟"
شاید هم الان "رمضان" کتاب فارسی شکر است بودم!
چرا داده تلفن همراهم باید روشن باشد؟
چرا الان باید پیام دریافت کنم؟
چرا ؟ چرا؟