روی مبل بزرگ قهوهای رنگ چهارزانو زده بودم و پرتقال پوست میکندم، که خبر سقوط هواپیمای تهران-یاسوج از تلویزیون پخش شد. به این فکر میکردم که پوستهای پرتقال رو کجا بذارم... زیر چشمی به مامان نگاه کردم که دستش رو گذاشته بود زیر چونهاش و آه میکشید و سرش رو تکون میداد... گفت: وای خدا به خانوادههاشون صبر بده و دوباره آه کشید و کانال رو عوض کرد. عوض کردن کانال، راهکار همیشگیش برای مقابله با اخبار دردناک بود. وقتی تصویر بچههای زخمی و مردم آواره از جنگ در اون سر دنیا پخش میشد هم نگاهش رو از تلویزیون میگرفت و میگفت صداشو قطع کن. یا آه میکشید و کانال رو عوض میکرد. بابا شروع میکرد به بحثهای مختلف انتقادی از جامعهی انسانی، تحلیل وضعیت دنیا و یا افسوس برای آینده... من ولی همیشه این لحظات سوال میپرسیدم و دنبال نکته میگشتم... پرتقال میخوردم و از خودم میپرسیدم فرضا اگه کسی بعد سقوط زنده بمونه باید برای نجات خودش چیکار کنه؟ یا مثلا به افراد جامونده از پرواز و حسشون فکر میکردم...
یادمه وقتی خبر زلزلهی کرمانشاه و گزارش وضعیت مردم، پخش میشد ما مشغول شام بودیم و من بین سبزیها دنبال نعنا میگشتم. همه سر تکون میدادیم و میگفتیم چه بلای بزرگی... خدا کمکشون کنه... اما پروسهی صرف شام و پیدا کردن نعنا متوقف نمیشد... من از بابا میپرسیدم که اگه وقتی زلزله میاد بدون چادر بدویم وسط کوچه اشکال داره؟ و بعد باید همینطور سرلخت وسط خیابون بمونیم؟ به هرحال وقتی خونهها خراب شه کی تو اون شلوغی میتونه چادر یا روسری یا مانتو پیدا کنه؟
روزهایی که بحث کشتی سانچی بود، دختر خاله کوچیکه عکس غرق شدههارو نشون میداد و میگفت ببین چه خوش تیپ بودن طفلیا! چقدر جوون! حتما مجرد هم بودن! بعد یکی میگفت چه داغی دارن خانوادههاشون الان و اون یکی میگفت معلوم نیست چقدر حقوق میگرفتن و... دو دقیقه بعد بحث عروسی دختر دایی بزرگه پیش میمیومد و این سوال بزرگ که: حالا چی بپوشیم؟
بعدِ همهی این اتفاقات، فضای مجازی پر میشد از خبرها، پستها و عکسهای مختلف... از پیامهای "ایران عزیز تسلیت"، از پروفایلهای سیاه، از انتقادهای تند، پر میشد از گشتن دنبال پرتقال فروش و یافتن مقصر اصلی، گروههای فامیلی یا دوستانه پر میشد از اظهارنظرهای متفاوت، شخم زدن اتفاقات گذشته، قضاوتهای مختلف و اختلاف نظرهای سیاسی-اجتماعی کسل کننده!
و من همیشه اینجور مواقع به مردمی فکر میکنم که بیصدا میمیرن. مثل مامان بزرگ. مثل شوهر خاله بزرگه... به مردمی که بعد از مرگشون نیمی از مردم پروفایلشون رو سیاه نمیکنن. کسی پیام تسلیت برای ایران، توی صفحهی شخصیش نمیذاره و کسی دنبال مقصر نمیگرده و جز فامیل نزدیک کسی خبردار نمیشه و توی مراسم ختم همه برای دلداری میگن: مرگ حقه.
بله مرگ حقه و یه روز میاد یقهات رو هرکجای دنیا که باشی میگیره، چه وسط دریا، چه در ارتفاع چندهزار پایی آسمون، چه توی خونه و غرق خواب... مرگ به هرحال میاد و آدمهارو با خودش میبره ولی مرگ برای بعضیها آروم و ساکته و برای بعضیها پر سر و صدا و پر هیاهو... اما مگه آخر آخر آخرش مرگ همهی آدمهای دنیا دست خدا نیست؟ مگه هواپیما و کشتی و زلزله و آتیش گرفتن و ... بهونه و وسیله نیست؟
من به آدمهایی فکر میکنم که اینجور مواقع کارشون فوروارد کردن پیامهای تسلیت یا انتقاد آمیز، کپی کردن استوریهای غمگین، و سیاه کردن پروفایله... به آدمهایی که فقط حس میکنن بهتر اینه که خودشون رو بیتفاوت نشون ندن و به دیگران بگن که ما هم ناراحتیم. درحالی که ته دلشون آب از آب تکون نمیخوره. درحالی که وقتی خبر این فجایع رو از تلویزیون میشنون اشک توی چشماشون جمع نمیشه. به مردمی که هر اتفاقی رو بهانه میکنن تا از اوضاع ایراد بگیرن و توی دنیای مجازیشون پیامهای غمناک بفرستن ولی صبح روز بعد زندگی معمولیشون رو در دنیای واقعی ادامه بدن بی اینکه حس کنن اتفاقی افتاده...