"سقوط" رو تموم کردم.
کامو برای من یک نویسنده خاصِ. خیلی جاها نمیفهممش اما همچنان دوستش دارم.
این ها فقط احساسات من هنگامِ "سقوط" است.
اوایل کتاب رو بیشتر دوست داشتم، جایی که داشت از خودشیفتگی های بی حد و اندازه اش حرف میزد.. این قسمت رو بهتر درک میکردم تا وقتی که زد به سرش و شروع کرد به کثافت زدن به شخصیتش.
آخرش هم احساس آدمی رو داشتم که تمام مدت فریبش دادن و اتفاقا اون آدم خودشیفته ای که فکر میکردی جرقه تحولش خورده شده و حالا راه و روشش رو تغییر داده،از قضا اصلا هم عوض نشده.
فقط یاد گرفته جور دیگه ای از بالا به تو نگاه کنه .
درنهایت با خوندن نقد ها و نظرات آدم های دیگه به دید کلی تری از کتاب رسیدم
و خیلی احساس حماقت کردم که نتونستم جوری که بقیه انقدر راحت متوجه همه چیز شدن، من هم حتی شده اندکی متوجه بشم.
به هرحال توی زندگیم درست فهمیده بودم ،که برای تلنگر خوردن نیازی به اتفاق فوقالعاده بزرگی نیست
گاهی نقطه عطف زندگیت شنیدن صدای خنده ای میشه که داره تو و همه ارزش هات رو مسخره میکنه که از قضا یه توهم بیشتر نیست
"سقوط" رو دوست داشتم و تمام مدت خوندنش دلم میخواست ببینم تهش چی میشه و خب تهش هیچ چیز خاصی نمیشه
مثل همهی چیزهایی که توی زندگی براش زور میزنی و بدست میاری و درنهایت میبینی ، خب، هیچ تهِ خاصی هم نداشت و بعد باز ناامیدانه دوباره میگردی دنبال یه چیز جدیدی ؛تا این بار به یه تهِ متفاوت برسی ،چیزی که حداقل کمی ارضا کننده باشه.
بدست آوردن به ناامیدی ختم میشه و بدست نیاوردن به حسرت.
درد کدوم بیشتره؟
من ناامیدی رو ترجیح میدم.ناامیدی ققط یدونه احساسِ و دیگه دنبالهای نداره..
اما حسرت..مدام با احساسات متفاوت در حال پُرشدنی و هیچوقت تموم نمیشه.
نااميدي آخرشه ،
آخر هرچیزی،
ناامیدی؛ نقطه است.