ویرگول
ورودثبت نام
فِدال
فِدال
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ضربه تولد



روسری ساتن حریر طرح کالسکه ای به رنگ آبی قرمز و زرد، کفش های ورزشی خواهرم و چادر مشکی بحرینی، ماسک هم که زیور آن روزهای صورت همه‌مان بود. سرهم کردم. صبح‌هایی که شب قبلش گریه کرده باشم آیینه با چشم‌های پف کرده نگاهم می‌کند .مشوش، ناراحت و افسرده. چند روز قبل هم خواستگارم بدون دلیل و توجیه رد کردم. من در همه چیز ناتمامم. در همه چیز و این نقص و ناتمامی را نمی خواستم به کسی نشان بدهم بماند در گوشه تاریک دنیای خودم که عزیزتر باشم.

مادر و مادربزرگ روی تخت فلزی در حیاط نشسته بودند. مادر دخترش را که شال و کلاه کرده می‌بیند ترش می‌کند. نمی دانم چرا.

با غیض نگاهم کرد و با بغض عبور کردم. مسیر تقریبا طولانی بود؛ به خصوص که از کوره راه و خلوت راه باید میرفتم. خاکی بود ولی همیشه مسیرهای خاکی را بیشتر از آسفالت و سنگفرش دوست دارم، نمیدانم چرا. رسیدم صبح روز وسط هفته کسی آنجا نبود‌ مرتفع ترین جای شهر نبود ولی آنجا شهر کوچک‌تر می‌نمود و آدم‌ها هم. روبروی مزار‌ها میله‌های بلندی که پارچه‌های ساتن مشکی را روی سر خود نگه می‌داشتند ، سر پا ایستاده بودند. وزش نسبتاً تند باد صدای نه چندان خوشایندی را ایجاد می‌کرد. ولی برای من نا خوشایند نبود. گاهی نسیم می‌شد و به تن پرچم‌های همیشه عزا رخصت استراحت می‌داد. سه پله بالا رفتم. سلام دادم. قدمی جلوتر رفتم. فاتحه ای خواندم. از مزارها عبور کردم. متن زیارت‌نامه را خواندم. به چپ پیچیدم و در گوشه پایینی آرامگاه چهار زانو نشستم. اول بغض بعد گریه بعد درد و دل بعد گلایه بعد التماس آرام‌تر شدم. صبح قبل از آمدن گفته بودم: سالگرد ۲۱ سالگی،مقصد من رفتن است با نرسیدن خوش است.

سه تصمیم مهم گرفتم و بعد کمی سکوت و تفکر و بعد برگشتم. سبک‌تر و آرام‌تر، در تمام مدت به یک چیز فکر می‌کردم: ضربه تولد. در باغی بودم، آرام. احتمالا در کنار درختانی که سکونتگاه پرندگانی هستند که می‌دانند کی و چگونه سکوت را با آواز خود بشکنند. در حال خواندن کتاب یا شنیدن موسیقی بی کلام شاید هم یک اپرا که از حلق گرامافون برنجی بیرون می‌آمد. حال دلم خوش بود. جایم شاید کوچک و تنگ بود ولی امن بود و دوستش می‌داشتم.ناگهان همه چیز به هم ریخت. گرامافون ساکت شد، کلاغی آمد و قار قار کرد، باد تندی وزید و صفحات کتاب پاره شد و به پرواز درآمد. درخت پیر شد و من با ابروهای گره کرده، دست و پایی که در هوا میچرخید، چشم های بسته و بندی که مرا به صندلی مطالعه بسته بود فریاد می‌زدم، هرچه بلندتر و بلندتر. ولی کسی به دادم نرسید.همان جا بود که فهمیدم من از دنیا رفتم و به دنیا آمدم. بند صندلی مطالعه را از من جدا کردند و بندی دیگر را دورتادور بدنم پیچیدند. من را به اسارت گرفتند.

۲۲ سال از آن اسارت می‌گذرد و من هنوز مقصر را نیافتم. ولی فردا سالگرد همان ضربه است و من دوباره باید بروم.

تولددلنوشتهفلسفهساده‌نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید