هولناک بود؛ بسیار هولناک. همهچیز به خطر افتاده بود و فضا تماما در هول و هراس فرو رفته بود؛ درست مثلِ یک کابوس.
جهانْ تبدیل به مِهی غلیظ شده بود که همهچیز از آن عبور میکرد، و بیحرکتتر از سکوتِ شب، بیکه بتواند کاری از پیش ببرد، در محنتی عجیب در حالِ خفه شدن بود.
تاریکی احاطه داشت و همهچیز_تمامِ ذرات آفرینشِ سرور در انتظارِ بازگو شدن بود تا ویران شود؛ میخواستند بیان بشوند تا نابود بشوند. آنها به راستی خیال میکردند ذراتی از یک کابوس شدهاند. زندگیشان بیمعنا شده بود، میخواستند از میان بروند. پس خطاب به سرورشان گفتند:
"بازگویمان کن سرورِ ما! بازگویمان کن تا ویران بشویم.. همهچیز ناقص است. همهچیز مستحقِ ویرانی ست.. جهانِ انسانها.. او قصدِ جهانِ انسانها را کرده است. "
ذراتِ آفرینشِ سرور با او به سخن میآمدند تا با یاریِ او راهِ نجاتی از این ورطهٔ هولآمیز و ویرانکننده بیابند:
"او هست و میآید. "
این را همه میدانستهاند. همیشه میدانستهاند که او هست، و به قصدِ دنیای انسانها خواهد آمد، و آنگاه آینهها خواهند شکست و بشر سقوط خواهد کرد. اینها را همهْ میدانستهاند و همیشه انتظارش را میکشیدهاند.
او نزدیک است و هیچ بندی فراهم نشده است. ولی نه.. به بند کشیدنش نیز امکانپذیر نیست. نه. نمیشود او را به بند کشید. بندی کردنش بسیار دشوار است و در بند نگهداشتنش دشوارتر. اگر به بندش کشند، خود را بهراحتی آزاد خواهد کرد و قدرتش بیشتر خواهد شد. اگر یوغ به گردنش بیاویزند او قدرتمندتر خواهد شد. نه. این راهحل نیست.. اصلا در برابرِ او راهحلی وجود دارد؟
"فرار؛ اجازه بده فرار کنیم ای سرورِ ما! "
نه.. آنان نمیتوانستند فرار کنند، پاهایشان در جهانشان ریشه کرده بود. نه.. چگونه میشود از گمشدهای فرار کرد که برای اظهار وجود خویش، هیچگاه جز وحشتْ راهی را برنگزیده، تا وحشتزدگان نیز، جز مرگْ راهی برای رهایی به ذهنشان نرسد.
ایستادگی در برابرِ او غیرممکن است، و از هیچ آفریدهای برنمیآید. همهٔ آفریدگان_جز یکی از آنها_کوچکتر از او هستند. هیچ یک از آنان به اندازهٔ این هجومآورنده_این کابوسسازِ دهشتناک، از وجود بهرهمند نیست. همیاری و همسپاهی نیز ممکن نیست. شاید اگر ذراتِ هویتمندِ جهانِ ساخته و پرداختهٔ سرورْ همگی، اینچنین در ترس فرونرفته بودند و دلهره وجودشان را فرا نگرفته بود، امیدی به تجمعشان میرفت.
"فرماندهای باید! ما را فرماندهی کن ای سرور! پیوندهایمان را دوباره بساز! بارِ دیگر متجمعمان ساز، سرورِ انجمن! "
به نظر میآمد تمامِ پیوندها از همدیگر گسسته است. هر ذرهْ جدا از باقیِ ذرات و دور از پندارِ جاودانگی، در خودْ فرتوتیِ هزاران سالهای را احساس میکرد که سر تا پایش سپیدی و بیرمقیِ پیری فرا گرفته است. و تمامِ اینها یک چیز را به یاد میآوَرد: زمان دوباره به کار افتاده است.
پیش از اینکه سرور دست به آفرینش بزند و سامانبخش و افزونگر و نگرانِ همه شود، پدرش بر جهان حکم میراند. جهان در آن زمان بینظم و بیسامان بود، همهچیز در صیرورتی جانکاه بود و هیچچیز نمیتوانست از بندی که زمانه نام داشت بگریزد. دنیایی که پدرِ سرور بر آن حکمرانی میکرد دنیایی مملوء از غم و ناامیدی بود که متناوبا تکرار میشد؛ بی که چیزی از آنچه ویران میشد در خاطرِ ذراتِ هنوززنده باقی بماند. دنیای قبل از سرور بر یک فراموشیِ مستیآور استوار بود. تا اینکه پدرِ سرور_ زروان، از خود پرسید که این ناامیدی و غم، تا کجا میخواهد ملتِ بیهویتِ او را به تاراج برند و دستِ آخر همهچیز را به دستِ غارتگرِ فراموشی بسپارند؟
زروان با خود اندیشید: زیانمندیِ زمان است که ملتِ او را چپاول میکند، و برای برونرفتْ از این زیانمندیْ فرزندی پاک و نورانی طلبید تا ملت و دنیای او را که ناخوش احوال شده بود از این بیسامانی نجات بدهد. او فرزندی میخواست که از خودش بهتر باشد تا بتواند دنیای در دست و دسترسِ او را بهبود بخشیدهْ تعالی بخشد. او فرزندی میخواست تا فرهنگِ نور را پیریزی کند؛ ولی یک لحظه تردید بر او چیره شد. از خود پرسید که آیا بهراستی توقفِ ادوارِ باطل و وجودِ یک فرهنگ، به اندازهٔ کافی سودمند است؟
زروان تردید را کنار گذاشت و برای فرزندش قربانیها کرد و عبادتها به جا آورد. حسنِ نیت و گمانْ ثمرْ داد، قربانیها و عبادتها پذیرفته شد و زروان صاحب دو فرزند شد: اورمزد و اهریمن؛ پس شد همان که شده است.
"او آمده است. اینبار اگر به ما بتازد.. یاریمان کن اورمزد! "
ولی اورمزد_او که سرورِ دنیای نورانی ست از جایی که ایستاده بود تکان نمیخورد و پاسخی نیز نمیداد. و میشد کاملا تشخیص داد مرد، انتظارِ مرد را میکشد.
آن مرد؛ اهریمن.. مردی که جز سرورِ این ذرات_اورمزد، هیچکس هم قد و قامتِ او نیست؛ مردی که پدرش او را ناپاک خواند و از خود راند، مردی که در تاریکی_در فقدانِ روشنایی، باید به دنبالِ تقدیرِ خود میرفت تا بالغ شود، مردی که خندههایش غضبآلود شده بود از همان روزی که دانست پدرش هیچگاه پسری که او باشد را نخواسته است؛ پدری که روزی به آفریدگانِ پسرِ بزرگتر_به روشنان، حرکت و جنبش بخشیده بود و بدیشان اراده نیز هدیه کرده بود، همان روزی که تاران نیز متحرک و جنبنده گشتند اما ارادهمند نه. که همانا رواجِ آفریدگان در به کار انداختنِ زمان است.
مردْ چند باری خیالِ کشتنِ پدر را در سرش چرخانده بود. با ظرافت و دقت و وسواسی خاص، اندیشههایش را در سرش منظم کرده بود. اما.. مگر برای او نظمی نیز وجود داشت؟ مگر پدر اجازه داده بود که او چیزی از نظامِ ساعتوارِ او نصیبِ خود کند؟
جز در تفکراتش نمیشد نظمی پیدا کرد. گاهی حتی انگار میشد که این عدمِ ثبات و تسلطِ هویدا در شخصیتِ او بوده که باعث شده است پدر همیشه برادرِ بزرگترش را به او ترجیح بدهد، و تا آنجا پیش برود که او را "فرزندِ ناپاکِ ناخواسته" بنامد. اما او واقعا اینها بود؟ یا پدر فقط از آن سر که نتوانسته بود او را ادراک کند، چنینَش از خود رانده بود تا به مردی وحشی بدل شود؛ مردی که به راحتی میشد تصور کرد، و از این تصور یقین حاصل کرد، که خشمِ درونش هیچ ابایی از ریختنِ خون نیز ندارد.
آن مرد.. آری آن مردِ غضبآلود و رها شدهْ بازگشته است. او آمده است و قصد دنیای انسانها را دارد.. آری؛ قصد دنیای انسانها. او به قصد دنیای انسانها میآید.
چرا نیاید؟.. انسانها بودند که عاقبتِ آفرینش را به دست گرفتند، در حالی که بسیار دیر آمده بودند.
انسانها آمده بودند و میدانستند عاقبتِ آفرینش، به دست کسی محقق خواهد شد که برای آنان و در هیبتِ آنان فرستاده خواهد شد.
علمِ به همین "آمدن و محقق ساختن" بود که محتوای سرود ویژهٔ ایزدی را تشکیل میداد. و همین اهونَوَر بود که اهریمن را بیمناک کرد، به زانو در آورد، و سپس سه هزار سالْ به تاریکی و گیجی افکند؛ پس از آنکه اهریمن پایهٔ آسمان را از ستاره پایه گرفته بود و پایین کشیده بود، و تا جایی ادامه داده بود که تنها یک سوم از اشکوبِ آسمان در روشنایی مانده بود.
"باز_دوباره آن را بخوان! اهونور را بخوان! فرجام پیروزمندانهٔ خود و در هم شکستنِ او را، به او یادآوری کن! از نابودی دیوان بگو و از بیپتیارگیِ جاودانهٔ آفرینش. بخوان! بگو!.. گفتنی ها را بخوان و خواندنی ها را بگو ای سرورِ ما! "
سرورْ هیچ حرفی نمیزد؛ گویی تنهاْ منتظر ایستاده بود. ترس و تاریکی هر آنْ نزدیک و نزدیکتر میشد. تمامِ ذراتِ آفرینش سرور ترسی ناباورانه را در وجودِ خویش احساس میکردند؛ حالتی شبیه جنبیدنِ چیزی درونِ شکمْ و همزمان، خونآلودی و پوک بودن.
ترس به نهایت رسید. اهریمن روبهروی اورمزد ایستاد و غضبناک فریاد زد. اورمزد حتی ذرهای هم تکان نخورد. حتی حالتِ چهرهاش را هم حفظ کرد بعد از رودررویی با اهریمن و ایستادگی در برابرِ فریادِ تکاندهندهٔ او.. و بعد از آنْ سکوت شد و نگاه. دو مرد چشم در چشمِ یکدیگر سخنها میگفتند ولی صدایی نمیشنواندند. تا اینکه اورمزد، گفتوگوی بانگمندِ خویش را اینچنین آغاز کرد؛ هرمزد گفت:
"این واقعیت نیست. تاریکی هیچگاه واقعی نبوده و نخواهد بود. آن وهم را رها کن برادر! این رویا را بهل اهریمن! "
اهریمن گفت:
" من منکرِ رویا بودنِ اینْ نیستم، و آنْ را جز وهم نمیدانم. اما چه میشود کرد که کابوسی که سعی در طرد کردنش داری، رویایی ست که به حد نهایتْ محقق شده. است. "
"کاری از این کابوس بر نمیآید. خودت هم میدانی. "
"تو والاتر از من نیستی، فقط زیباتر از من هستی. ما برای نبرد اینجا هستیم؛ دو مرد، دو برادر، و شأنی یکسان. "
"نتوانی که مرا بمیرانی، چنان که من نیز نتوانمَت که بمیرانم.. اما ای اهریمن! بِدان که تملک آفریدگانِ تو ازدستشدنی ست و تو نتوانی که آفریدگانِ مرا از تملک من خارج کنی. آنان به من تعلق دارند و به سوی من باز خواهند گشت. "
"این راهی بس سهل نیست؟ اینچنینْ آسان به دستشان نخواهی آمد؟.. میدانی آسانبهدستآمدنی ها دچار چه عاقبتی میشوند؟ "
"من همهآگاه هستم. "
"و من از زَدارکامگی لبریزم. "
"و اینْ نیز نوعی از خویشکاری ست. "
"حکمت تو به قدری نیست که مرا بَرکِشی. تو همیشه معیار حکمت را حفظ میکنی تا آفریدگانت نیز آن را حفظ کنند. تو همیشه حدودی قائل بودهای. "
"به این استبداد خاتمه بده! ارادهمندْ عمل کن! "
"از کدام استبداد سخن میگویی و از کدام اراده؟ مگر وقتِ تقسیمِ هر آنچه بود، پدرْ تمامِ ارادهمندی ها را به تو ارزانی نداشت؟ مگر هر چه امید در وجودْ داشت، به خوردِ تو نداد تا رشد کنی؟ "
"روزی این مستبد بودن به تو آسیب خواهد زد؛ کما اینکه حالا هم تو را زخمخوردهٔ آن میبینم. آفریدگانِ مرا بستای تا آرامشْ یابی. نور را انتخاب کن تا جاودانه شوی. "
"زمانی که نشود از داشتهها لذت برد، بیچیزیْ غلبه میکند. تو چرا هیچگاه نمیتوانی بپذیری هر کسی به قدرتْ و لذت از داشتنِ آنْ نیاز دارد؟ چرا تمامِ جاودانگیها و قدرتهای لایزال باید برای تو باشد؟.. این بسیار منطقی و عادلانه است. تو سرور آفریدگان خود باش و من سرورٍ آفریدگانِ خویش. "
"بخششْ هر کسی را میتواند از ژرفپایه به ارتفاعاتی نفسگیر ببرد. و در آن ارتفاع، سروریِ راستینَش دهد.. ببخش برادر! ما را ببخش که اجازه دادیم چنینْ نگونبختانه زندگی کنی. "
حالتِ صورتِ اهریمن کمی تغییر کرد. سعی کرد همان اندک تغییر را هم بپوشاند. پس گفت: "چرا فکر میکنی باید تو و پدر را ببخشم؟ چرا فکر میکنی با این بخششْ موجودیتِ خودم را زیر سوال میبرم؟ "
"چون من و تو برادرانِ یکدیگر هستیم و از یک پدر. "
"آیا پیوندی میانِ ما باقی مانده است؟ آیا میتوانی از اثرگذاریِ پیوندی صحبت کنی که جز راندن و رانده شدن، هیچْ در پِی نداشته است؟ "
"پیوندها قابلِ ترمیم هستند؛ فقط باید برایش به اندازهٔ کافی، عاشق و صبور باشی. "
"من هم پسر او هستم؛ همانقدر که تو هستی. ولی.. به من بگو برادر! بگو من و تو چه شباهت و پیوندی باهم داریم؟ "
"من فرزندِ یقینِ اویم و تو فرزندِ تردیدش. "
"چگونه تردیدْ میتواند اینسان تاریک باشد؟ آیا زایندهٔ دیگری سراغ نداری که تاریکیِ بزاید؟ آیا تماماً بیخبر هستی از ساحتی که در آنْ آرزوها و لذتها میمیرند و هیچ ارادهای برای فائق آمدن بر بختِ خاکستری وجود ندارد؟.. این بختِ من است: تصرفناشدنی و بیمعنا. "
"بختَت ارادهمند و بامعنا خواهد شد اگر آفریدگانِ مرا.. "
"در میانِ آفریدگانت آیا ایزدانی نیز هستند؟ آینهها میسازی تا مردمان خود را در آن بنگرند، و سپس بگذرند از خود و تو را پیدا کنند. اگر روزی تو را در آینه بیابند هم جز خدا انگاشتنِ خود کاری نخواهند کرد. تو آنها را میشناسی. ابلیسی که اندر رگانِ ایشان، با خون ترکیب شده است به مراتب خطرناکتر از ابلیسی ست که جز دعوت کردنْ کاری از او ساخته نیست. "
"کاری مقدس باید؛ یک خویشکاریِ برادرانه: اَرت.. حسِ زیبایی شناختیْ آموختنی و آموزاندنی نیست. آنچه کسی را از درون برانگیزد، آنی ست که در سرشتِ اوست. "
"منظورت را نمیفهمم وقتی میگویی: برادرانه. "
"به آفریدگانِ من نبردْ بیاموز، که آنان بسیار صلحجو هستند و در نبرد زندگی پایمال خواخند شد. من نیز آفریدگانِ تو را میآموزانم که خود را از آتشِ غضبْ حفظ کنند. "
اهریمن آرام گرفت. پرسید: "چگونه میتوانی آفریدگانِ مرا آموزش دهی حال آنکه آرامشِ مرا در آزارِ تو و آفریدگانَت میبینند؟ "
"هر کاری بتوانم میکنم تا تو آن دستی نباشی که روشنایی و تاریکی را به هم میآمیزد و مردمان را مینوشاند. حاضرم هر کاری بکنم تا تو فرماندهٔ سپاهی نباشی که در پی غلبهٔ تباهی و پتیارگی ست. تو برادر من هستی و من برای برادریمان هر کاری میکنم. "
صورتِ اهریمن کمی روشنتر شد. هنوز در دل اندک تردیدی داشت. پرسید: "باور کنم که این تو هستی که با من چنین سخن میکنی؟ باور کنم این اظهارِ برادری و دوستی را؟ "
"باور کن! زیرا که ما بیهم وجودْ نتوانیم داشت. "
"اما باهم نیز ما را نخواهد دید و نخواهند پذیرفت. "
"یگانگیْ ورای لطف و قهر است، و بینندهٔ آن نیز. عشقْ ممزوجگرِ کنشها و رانشهاست و پیوند دهندهٔ نادیدنی. "
اهریمن کمی نزدیکتر رفت. پرسید: "یعنی ورای این نبردها یک همپیمانیْ جاری ست؟ "
اورمزد لبخند زد. مسرورانه پاسخ داد: "آری، آری. تو غربالگرِ آفریدگان هستی و مجری فتنهها؛ چنان که من نیز. "
"این سخنان شباهتی به سخنان تو و پدر ندارد. "
"چون به راستی از سوی خود سخن نگفتم. ذرهای نور و جملهای در تلالوی آن: اهریمنَت را بفهم! "
"پس یعنی.. اینان از سوی خداوند است؟ "
"آری.. این دستور خداوند است: بهرهمند سازید آنانی را که بهرهای نبردهاند! "