سعی خودم را خواهم کرد. اما نمیتوانم ذرهای به این اطمینان داشته باشم که از پسِ انجامِ این کار برخواهم آمد. اما سعیِ خودم را خواهم کرد و نخواهم گذاشت که جز اهلِ اندیشه، کسی به نهفتِ این موضوع پی ببرد. سعی خودم را خواهم کرد تا داستانی در میان نباشد. نمیخواهم اینْ یک داستان باشد. نمیخواهم اینْ یک داستان بشود، اما اگر لاجرم بشود و باشد، دیگر کاری از من ساخته نخواهد بود. اما باید این خطر را بپذیرم و شروع به نگارشِ این درسنامه کنم.
این درسنامه را به عنوانِ آخرین درسنامهام خواهم نوشت؛ درسنامهای در بابِ هفت گامِ اصلی در ساختارِ داستان.
باید اعتراف کنم که به عنوانِ نویسندهای که در داستانپردازی، شهرهی خاص و عام است، و به عنوانِ یکی از مدرسانِ این زمینه، هر گاه سخن از داستان پردازی میشود دست و پایم میلرزد، میخواهم ازش فرار کنم، تا حد ممکن ننویسم. تنها راه و روشی که دوباره اعتماد را به دستان و ذهنم باز میگرداند همین هفت گامِ معروفی ست که همیشه آن را از کتابِ آناتومیِ داستان، اثرِ ارزشمند و قابلِ احترامِ جان تروبی، و به ترجمهی روانِ محمدِ گذرآبادی، به هنرجویانم درس دادهام و همیشه توصیه اش کردهام.
پیش از ورود به بحث و شمردنِ این هفت گام، بهتر میبینم که درموردِ داستان و اهمیتش مطلبی را بگویم. از دیدگاهِ من_این "من" را بدونِ هیچ تحکمی در شیرفهم کردن بخوانید_داستان، تقابلِ موثری ست میانِ زندگی و هنر؛ تقابلی که کمتر زمانیْ پیش میآید که بسیار خونین و طاقتفرسا نباشد. البته باید این را هم بگویم که هستند کسانی که داستان ساختن را نوعی تکثیرِ تن و روان میبینند، خیالِ خود را راحت میکنند و برای اینکه کسی شک نکند که همانان بودهاند که کتابِ مبتذلِ اخلاق را نوشتهاند، میگویند شهری ساختهاند و یک نامِ مشترک را بر تمامِ مردانش گذاشتهاند.
نمیشود خرده گرفت. اصلا نباید خرده گرفت. به نظرم کثرتگراییِ آنها کاملا قابلِ درک است. اگر خوانندگانِ آنها بدانند که تراپیستِ این نویسندهها چه توصیهای به آنها کرده، حتما راضی میشوند و کثرتِشان را منطقی مییابند. هر چه باشد نویسنده شدن برای یک آدم، بهتر از قاتل بودن است.
چرا باید در آخرین درسنامهی خود به این موضوع اشاره کنم؟.. درواقع آنچه درونِ آنها_درونِ این نویسندههای کثرتدوست، برایم جذابیت دارد نوع نگاهشان به زندگی است؛ زندگی به مثابهی داستان، یک داستانِ خطی که به یک فرد معمولی این امکان را میدهد که بدون هیچ زحمتی، قهرمان بشود. این نوع خیالهای آلوده به ابتذال آدمها را کور و کر میکنند، بدونِ اینکه این فردِ داستاندوست را از طمعِ حکمرانی بر اندیشهی آدمهای دیگر_که در اینجا خوانندگان هستند_خالی کنند.
در اینجا میخواهم مثالی بیاورم تا رویش کار کنیم؛ آن هم از داستانی که نوشتهشده اش موجود نیست و من باید آن را از بر برایتان تعریف کنم.
اگر حافظه یاری دهد، آن داستان چنین بود:
"دختری بود که از داستانها فرار میکرد. پدرش نقاشی بود که نوشتههای اندیشیدهش را نقاشی میکرد. دختر نقاشیها را نگاه میکرد، با لغات کاری نداشت. او یک آدم معنوی بار آمده بود. پدرش که مُرد، گویی کتاب هم با او مُرد؛ گموگور شد، شاید هم سوخت_خاکستر شد. دختر در ناامیدی و رنج فرو رفته بود، سالها همینطور گذشت. روزی مردی او را به شاگردی پذیرفت. مرد به او یاد داد چطور باید واژهها را لمس کند و قدرتشان را از آنِ خود کند، بی که فریبشان را بخورد. دختر به وسیلهی مردِ دانا، به علم لغات دانا شد. پس داستانپردازی را انتخاب کرد، تا به آرزویی که استاد بهش داده بود، برسد؛ خلقِ دوبارهی کتابِ مصورِ دانایانِ روحانی. پس از مرگِ استاد، فقدانِ او، بارِ دیگر دختر را از داستان فراری داد. او اصلا توجهای نمیکرد به دهنکجیها و رفتارهای مشمئزکنندهی مردی که هی سعی میکرد برتریش را به او نشان دهد. با خود میگفت: "من آدمِ حقیقتام، داستان چرا؟ " . اینچنین خودش را آرام میکرد. مردْ داستاننویس بود و ادعا میکرد ظاهر و باطنِ لغاتش بسیار به هم نزدیک، و داستانهایش بسیار شفاف اند.
حالا دختر به نبردی دعوت شده بود؛ جان دادن یا جان به در بردن. تصمیم گرفت کتابی در باب تقدیر بنویسد، تا وحدت محتوا و صورت را به حریفش نشان دهد.
نبردِ تقدیر آغاز شد، بی که محاکاتی در کار باشد. در نهایت هم دختر فهمید که پرهیزش از داستان و لغت باعث شده پدرش کتابِ مصورِ دانایانِ روحانی را بسوزاند.. "
این نمونهی شستهروفتهای بود از یک داستانِ استعاری، که توسطِ یک هنرجو پرداخته شده بود. اگر این مثال را درک کنیم، راه کوتاهتری تا فهمِ این هفت گام خواهیم داشت.
گام اول؛ ضعف و نیاز
ضعف و نیاز پایه و اساسِ یک ماجرای داستانی ست. هر چه قدر درست بر رویش کار شود، همان قدر داستانِ بهتری خواهیم داشت. به هیچوجه نباید قهرمانتان را در جریانِ این نیاز و ضعف قرار دهید، یا اصلا آن را در چشمانش ضعف بنمایانید. اگر نظرِ مرا میخواهید بهتر این است که خودِ خواننده هم مثلِ قهرمان فکر کند. بعد از این باید ضعف و نیاز را مخفی کنید و کاملا از نظر دورش دارید؛ چه این ضعف روانشناختی باشد و قهرمان را رنج دهد و چه اخلاقی باشد و اطرافیانش را نیز به زحمت اندازد و به آنان آسیب زند.
گامِ دوم؛ آرزو
بدونِ آرزو، هیچ داستانی جذاب نیست. آرزو همانی ست که نویسنده باید از قهرمان و شخصیتها تا تمامِ خوانندگان را قانع کند برای رسیدن به آن تلاش کنند و انتظار بکشند. در واقع آرزو محوری آشکار است برای انگیزهبخشی به داستان به صورت غیرشخصی، که تنها به همین داستان تعلق دارد.
گامِ سوم؛ حریف
حریف الزاما یک فردِ شیطانی با انباشتهگی غیرِقابلِتوصیفِ رذایل نیست. حریف کسی که خواستهی قهرمان را میخواهد؛ گاهی حتی بیش از خودِ او. حریف نگاه به قهرمان را عمیقتر میکند.
گام چهارم؛ نقشه
بدونِ یک نقشهی درست و حسابی، هیچ قهرمانی، به اندازهی کافی قهرمان نیست. نقشه، برتریِ قهرمان را در برابرِ حریفش آشکار میکند. نقشه، راهنماست؛ چه یک فکر باشد و چه در قامتِ یک شخص.
گام پنجم؛ نبرد
نبرد بالا گرفتنِ تمامِ کشمکشها میانِ طرفین است. نبرد درواقع راستیآزماییِ نقشههاست. بعد از پایانِ نبرد است که تکلیفِ قهرمان با خودش و سپس با زندگیش مشخص میشود.
گام ششم؛ مکاشفهی نفس
اینجا همانجایی ست که قهرمان به ضعفِ خود غلبه میکند و نیازش را به طور واضح میبیند. در اینجا آرزو کنار میرود و قهرمان، داستان را به وسیلهی تجربهای دردناک، برای خودش شخصیسازی میکند.
گام هفتم؛ تعادل جدید
همهچیز و همهکس به شرایطِ عادی و جایگاهِ خود برمیگردد. قهرمانِ داستان، نسبت به آغاز، یا صعود کرده است یا سقوط. چیزی که محرز است این است که مسئله حل شده است و ترسها واضح و امن شدهاند.
تحلیل مثال
ضعف:بی اعتنایی صرف به لغات و تکیهی صرف به معنا. نوعی فضیلت بیحد در یک آدمِ معنوی.
نیاز: او باید علمِ خود را افزایش دهد تا بتواند به تنهایی ارتباطی میانِ صورت و محتوا، و میانِ نقاشی و لغت بیابد.
آرزو: او آرزو دارد کتابی برای غلبه به مرد عامی بنویسد.
حریف: مردی که ادعا میکند لغات را به خوبی میشناسد و باطنشان را میبیند.
نقشه: کشفِ رابطهی میانِ محتوا و صورت و وحدتِ بینِ آنها.
نبرد: نوشتنِ یک داستان برای یک داستانگریز، آن هم درموردِ تقدیرِ بیرحمِ او.
مکاشفهی نفس: زندگی برای او هم به مثابهی داستان بوده است؛ درست مثلِ مردِ عامی. داستانستیزی اش از حقیقتطلبیش نبوده، و او به عنوانِ حاصلِ رسالت و زندگیِ یک مرد او را ناامید و سپس به آتش زدنِ کتابش ترغیب کرده.
تعادل جدید: سکوت در وجودِ دختر برقرار میشود و نگاهِ او در کتابها و نقاشیها عمیقتر میشود.