خیال. خیال. خیال.
خیال عنصری حیاتبخش است؛ اما چگونه حیاتْ میبخشد؟
میتوانی دستْ دراز کنی، بَرَش داری، و آن را توتیای چشمت کنی. بهتر خواهی دید، بصیرتر خواهی شد؛ اما چگونه؟
گفتم خیال.. خیال.. اگر آنچه به چشم مالیدهای "خیال" نباشد و "وهم" باشد چه؟ اصلن میتوانی تفاوتش را تشخیص بدهی؟ میتوانی باور کنی اگر بهت بگویم وهمِ به چشمکشیدهْ هر روز تیرهتر خواهد شد؟ میتوانی باور کنی "وهم" میتواند آدم را نابینا کند؟
کسی که وهم به چشمانش میکِشَد، هر روز بیش از روزِ گذشته در دیدنِ چیزی غیر از وهمِ خود ناتوان میشود. وهمْچشمها هر روز بیش از روزِ پیش دوست دارند آنچه ساختهی وهمشان است را بپرستند. این خاصیت وهم است؛ ایجاد یک الوهیتِ کور.
این خطراتِ عظیم را به چه قیمتی باید بر خود روا داشت؟ خلاقیت؟ آدم باید خودش را در وهمی کورکننده گرفتار کند، فقط به این دلیل که خلاقیتْ تکلیفِ یک هنرمند است؟ پس عشقِ او کجا میرود؟ پس زندگیش چه میشود؟
به درستی که هنرمند، موجودی تنهاست؛ اگر امروز تنها نیست، فردا تنها خواهد شد. و در همین تنهایی ست که بعد از مشاهدهی دقیقترِ حالات درونی و تنشهای عمیقِ وجودش، به این فکر میافتد که آنچه یافته را سرِ دست بگیرد، توی هوا بگردانَد و فریاد بزند: "یافتم! یافتم! "
جامعهْ نامِ یافتهش را جویا میشود و او هیچ نامی سراغ ندارد، و هیچ قالبی نیز. جامعهی هنرمند هیچگاه بینامی را تحمل نمیکنند؛ و این برای هنرمندْ کشنده است. این باعث میشود او مجبور شود یک مَنیَّت اختیار کند و گیراییِ هنرش را انقدر پایین بیاورد که عبثگون بشود. او بیموقع دهان باز کرده است. او خیالش را به وهم بدل ساخته است، تا یگانه به نظر برسد؛ تا کاشف باشد.
سبکها از همینجا پا میگیرند؛ از جایی که کسی نشانهها را پی میگیرد و پرسانپرسان و کورمالکورمال پیش میرود تا سبکِ خود را بیابد، تا در برابرِ شکوهِ تندیسِ "سبکِ شخصی" بایستد و فروتنانه سرِ تعظیم فرود بیاورد و آنچه باید خطاب به مخلوقِ خیال بگوید را خطاب به مصنوعِ وهم بگوید: "آه ای دلیل تمامِ جنبشهایم! آیا میشود که جاهطلبیهایم را جامهی عمل بپوشانی؟.. آه ای مظهرِ غنای من! آن ضربآهنگ و پژواکِ احساساتم را که نزد توست، به من بیاموز! "
اما آن تندیس.. آیا همچین چیزی برای هر کسی میتواند وجود داشته باشد؟ آیا آن کسی که نامِ هنرمند را برای خودش اختیار کرده است، دستی برای ساختنش و چشمی برای دیدنش دارد؟ یا آن تندیس تنهاْ تجسدِ وهمی ست که او را_ هنرمند را برای حرکت کردنْ فریب داده است؟ زیرا که او با اولین شبه موفقیت، راه سوی خمودگیْ کج کرده است، بدونِ اینکه فهمیده باشد گودالِ نیازهایش را با نخاله پر کرده.
هنرمند ازپاافتاده و بیرمق، پای وهمش مینشیند و به تکرارِ جملهایْ میخواهد این را باور کند که اینْ وهم و خودپسندیِ تجسمیافتهی او نیست، بلکه تجلیِ یک "روحِ مطلق" است در قالبی که هنرمند ساخته است: "من کنارِ تو خواهم بود. من کنار تو خواهم ماند. تو مخلوقِ منی، تو همدم تنهایی منی. "
آن زمان است که وهمْ پاسخ میدهد: "دور شو! از من دور شو که در تو هیچ عشقی به زندگی نمیبینم. تو از قدرتْ تهی هستی و من از تکاملبخشی به ناتمامیها تو. "
و هنرمند انقدر در رهاشدگی، در واماندگی و بیهدفیِ شکنندهی هنرش میماند، تا بزدل و ناپاک و دلچرکین میشود، زیرا که خود را به کلی در برابرِ صلابتِ تجاربِ اجتماع مییابد، و دیگر نخواهد توانست میانِ انانیتِ تنهایی و عزتنفس تفاوتی قائل بشود. در این حالت، او میتواند هر آنچه نوشته را بسوزاند تا او را از روی اوهامش قضاوت نکنند و کسی اجازهی روانکاویِ روانِ او را نداشته باشد، یا میتواند از هر کاغذِ کتابش چهار سیگار بپیچد و همه را دود کند و به هوا بفرستد، تا دیگر کسی جرئت نکند او را دستِ کم بگیرد.
وهمْ کورکننده است، چون_برخلافِ خیالِ بیقالبْ اما شکلدهنده و تجلیبخش، که بر وجودِ پردهای همیشگی قائل است_ وهمْ آدم را قانع میکند دیگر هیچچیزِ پوشانندهای در برابرِ دیدگانش نیست؛ او خودِ فاؤست است، چه اهمیتی دارد که مِفیسْتوفِلِس را به درستی تشخیص نمیدهد!