فخری حسینی
فخری حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

روایتی از روزهای پر تکرار یک مادر

او صبح تا شب در حال وول خوردن با بچه‌ی خردسال بازیگوش خود بود. چشم از رویش نمی‌توانست بردارد. کودکش مدام در حال بالا رفتن و پایین آمدن از مبل و ارتفاعات خانه بود. یک لحظه غافل می‌شد گمش می‌کرد. و در ته کمد دیواری یا جایی مشابه پیدایش می‌کرد. انر‌ژی‌ش به جنب و جوش و شیطنت‌های او نمی‌رسید. فقط وقتی می‌خوابید می‌توانست قدری دراز کش شود و به سقف در سکوت خیره شود تا وقتی بیدار شود و تکاپو آغاز گردد.

کل روزش اینگونه می‌گذشت و وقتی هم اگر می‌آورد خودش استراحت میکرد و دیگر فرصتی نمی‌ماند که خودش را حتی در آینه نگاه کند. شب‌ها با حالت زار ونزار بعد از خواباندنش خودش را به تخت می‌رساند و در میانه راه، در آینه اتاق چشمش به ظاهر به هم ریخته و خسته‌اش می‌افتاد و اندکی می‌ایستاد و دقیق‌تر نگاه می‌کرد. چشمان خسته و پف کرده و موهای بلند و ژولیده‌ای که با کش شلی بسته بود را می‌دید و یادش می‌آمد که تصمیم داشته برود و تا جایی که می‌شود کوتاهشان کند و خلاص شود.

بعد از گذشت سه چهار سال و زمانی که توانست کودکش را به مهدکودک بفرستد، در آینه خودش را می‌بیند ولی نمی‌شناسد. تنها مانده در یک دنیای جدید که انگار باید از نو همه چیز را بسازد. دست و پا می‌زند هر چه بیشتر تقلا می‌کند بیشتر فرو می‌رود. چون شنا کردن را فراموش کرده و از یاد برده است. به هر دری می‌زند تا بتواند نو شود. بعد از مدتی فکر می‌کند دیگر کاری از دستش ساخته نیست. به آخر خط رسیده و پل‌های پشت سرش خراب شده‌اند. به محل کار قبلی خود می‌رود ولی آنجا هم دیگر برای او جایی نداند و نیروی جدید گرفته‌اند. با خودش فکر می‌کند که مانند سالخوره‌ای است که دیگر باید گوشه خانه بنشیند و بزرگ شدن و رشد فرزندش را شاهد باشد.

در مقطع مزخرفی از زندگی‌اش قرار دارد. وقتی با پسرش زمان میگذارند به هیچ چیز فکر نمی‌کرد و تنها و مهمترین وظیفه‌اش را شاد و سلامت بودن او می‌دید. اما الان دیگر او نیست و در مهدکودک به دنبال یادگیری با همسن‌سالانش است. دور و اطراف خودش را نگاه می‌کند. همه دنبال ساختن خود و آینده‌شان هستند ولی او نه خودش را می‌شناسد نه آینده‌اش را. حتی به کودکش هم حسودی می‌کند.


مادرخانه‌داریزنان
کارشناس ارشد مدیریت کارآفرینی دانشگاه تهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید