نوشتن برای من همیشه شبیه یک راز پنهان بود؛ چیزی که درونم جریان داشت اما نمیدانستم چطور باید آن را بیرون بریزم. از وقتی بچه بودم عاشق داستان گفتن بودم. برای عروسکهایم قصه میساختم و شبها قبل از خواب در ذهنم دنیایی خلق میکردم که هیچکس جز من نمیدید.
اما رمان نوشتن فرق داشت. رمان چیزی بود که همیشه از دور تحسینش میکردم؛ انگار فقط نویسندههای بزرگ حق داشتند رمان بنویسند. من؟ من فقط یک آدم معمولی بودم که پر از ایدههای خام بود.
اولین جرقه وقتی خورد که یک روز دیدم نمیتوانم بیشتر از این ایدهها را توی ذهنم زندانی کنم. دفترچهای برداشتم و شروع کردم به نوشتن. نه به خاطر اینکه مطمئن باشم عالی از کار در میآید، بلکه فقط برای اینکه آرام شوم.
ترسها و تردیدها
اعتراف میکنم بارها وسط کار به خودم گفتم: «تو که نویسنده نیستی! چرا داری وقتت را تلف میکنی؟» حتی پیش آمد که ماهها دست به قلم نبردم. اما هر بار داستانم مثل یک دوست سمج به سراغم برمیگشت.
اولین قدمها
من از طرح خیلی ساده شروع کردم: فقط یک شخصیت و یک موقعیت. بقیه را در طول مسیر ساختم. شخصیتها خودشان کمکم به من گفتند چه میخواهند و کجا میخواهند بروند. انگار من فقط نویسنده نبودم، شنونده هم بودم.
یادگیری در مسیر
هیچکس اولین رمانش را بینقص نمینویسد. من هم پر از اشتباه بودم: دیالوگهای مصنوعی، صحنههای کشدار، شخصیتهایی که گاهی شبیه هم میشدند. اما مهمترین چیزی که فهمیدم این بود: نویسنده شدن فقط با نوشتن اتفاق میافتد.
نتیجه
اولین رمانم شاید شاهکار نباشد، اما برای من عزیزترین است. چون نقطه شروع بود. از همانجا فهمیدم اگر میخواهم نویسنده باشم، باید دست از انتظار برای «بهترین ایده» یا «زمان مناسب» بردارم و همین حالا شروع کنم.
✍️ این داستان فقط تجربه من بود. اگر تو هم مدتیه نوشتن رمان توی ذهنت میچرخه، پیشنهاد میکنم همین امروز یک صفحه سفید باز کنی و شروع کنی. شاید اولین کلماتت لرزان باشن، اما مطمئن باش اولین قدم واقعی رو برداشتی.
📌 من ف - کوئینی هستم، نویسنده رمانهای حس پایدار، همه حالتو میپرسن، دریا همون دریا بود و من نسل هشتمم.
اگر دوست داری بیشتر درباره دنیای داستان و نوشتن بخونی، میتونی من رو در اینستاگرام دنبال کنی: @koeinilife