هوهو ... سلام من مینویسم. البته نوشتن که نه گاهی خرده افاضاتی با قلم دارم. اهل حرفهای تصنعی هم نیستم.دوست دارم وقتی کسی به سفر خواندن من میآید در بازگشت کمی احساس خونش بالا برود و سلول هایش عاطفه قاطی کند.
صادقانه بگویم. علاقه دارم از کاه کوه بسازم. از یک قطره اشک، دریای کران عاطفه، شاید دیوانگی است شاید میتوان نام این را هم، هنر گذاشت. اما بالاخره میخواهم شما و خودم را به یک سلسله نوشته با عنوان حرف دل با صدای قلم دعوت کنم.
من درد را خوب میفهمم. علیالخصوص از آن آَشناها که گهگاهی مردم به آنها برمیخورند. مثل تنهایی، مثل درک نشدن، مثل بار مسئولیت سنگین، مثل نداری .. شایدم عاشق بودن.
از همین اول خواهشمندم فلسفه قاطی حرف دل بنده نکنید. من که میدانم ما آدمها خوب بلدیم برای هم آنقدر ببافیم تا بالاخره دوستمان متوجه بشود. که شرایطش اگر چه اندکی دشوار اما قابل حل است.
ولی از دست ما آدمها میدانیم در روی یک پاشنه نمیچرخد اما باز هم در کمال پررویی ناراحتیم. آخر سر هم، زمان به ما چشمکی میزند و تا ما پلک روی هم میگذاریم مسئله را حل میکند. شاید هم ما عادت میکنیم. بیخیال رفیقان خوب بنده، مهم این است که دیگر سلولهای مغزمان آزارمان نمیدهند آنقدر که بخواهیم خودمان را زیر خروارها خاک دفن کنیم.
حرفهای تلخ را بیخیال دل ما را میگویی خوب بلد است روضه بخواند. دست آخر هم اشکمان را در میآورد و کارش که تمام شد یک آخیش میگوید و سپس میفرماید حالا بهتر شد...
ولی شما را جان مجنون، در این روزگار دهن صاف کن، به خاطر عشق آبغوره نگیرید. لااقل اگر گرفتید به یاد من نیاورید. والا چشممان گناه دارد. البته مقصر اصلی خود اوست، به نظرم در حق همه پری رویان یک اجحاف بزرگ کرد همان لحظه که گذرش به آن دلبر فلان فلان شده افتاد. طوری تصویر را به مغز رساند که قلب نفهم قبل از انجام هر استدلالی آن را قابید و خندید و پسندید. و بعد هم ترشح اکسی توسین اتفاق افتاد تا گرفتاری عشق شروع شود.
اما خوب خوشبحال روزگار که ما آدمهای ساده را دارد. وگرنه با کی سرگرم میشد. سرتان را درد نیاورم اگر عاشق هستید خودتان را دست کم نگیرید. زمانه شما را بیشتر دوست دارد. فقط لاکردار هر چه بیشتر بپسندد بیشتر بازی میدهد. در و دیوار دلتان هم اگر مقداری از اندوه لبریز شده است و سختیها دست بردار نیستند. این بیت را بخوانید:
هر که در این درگه مقرب تر است/جام بلا بیشترش میدهند.