فاطمه محمدبیگی
فاطمه محمدبیگی
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

آن نقطه ی روشن

چنگیز یک تنه

به شهر من حمله کرد

و تو را به یغما برد

و من دیدم

آن تکه ی روشن خمیدگی گردن بر شانه ات را

که از کناره ی چنگ او بر پیراهنت،

بیرون مانده بود

و بوسیدم روشنایی ات را

که دور و در خون می شد

فریاد برآوردم:«نشابور مرا به کجا می برید؟»

آن گاه سربازان دررسیدند

و صورتم در خاک شد

و تنم، کارزاری برای تاختنشان

و آن نقطه ی روشن دور

که دستم بر آن نمی سایید

آرامش لحظه ی مرگم بود

به پیشِ چشم


پی نوشت: وقتی آن چه می خواهی بگویی، خودش را در شکلی بینابین شعر و داستان جای می دهد.


شعرشعر رواییچنگیزمغول
قصه‌ساز / دانش‌آموخته‌ی ادبیات داستانی و کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر / مرا در این‌جا بخوانید fmbeygi.blog.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید