چنگیز یک تنه
به شهر من حمله کرد
و تو را به یغما برد
و من دیدم
آن تکه ی روشن خمیدگی گردن بر شانه ات را
که از کناره ی چنگ او بر پیراهنت،
بیرون مانده بود
و بوسیدم روشنایی ات را
که دور و در خون می شد
فریاد برآوردم:«نشابور مرا به کجا می برید؟»
آن گاه سربازان دررسیدند
و صورتم در خاک شد
و تنم، کارزاری برای تاختنشان
و آن نقطه ی روشن دور
که دستم بر آن نمی سایید
آرامش لحظه ی مرگم بود
به پیشِ چشم
پی نوشت: وقتی آن چه می خواهی بگویی، خودش را در شکلی بینابین شعر و داستان جای می دهد.