دختر جوان شال بلند سبزی بر سر داشت که در قدمزدنهای موزون و سریعش، یک پرش میکشید بر رانش و بعد شتاب میگرفت و به هوا بلند میشد و آن دیگری، میپیچید دور بازویش و انتهایش را به باد میسپرد. کیسهای به دست داشت پر از براهنی، گلشیری، گلستان و اوستا. زیرلب شعری زمزمه میکرد:«ای زلف سر کجت، همه چینچین، شکنشکن... .» باد پاییزی سبکی که از روبرو میآمد، کفشدوزکی آورد و روی شالش نشاند. دید. توجهی نکرد. انگشتهایش را زیر فشار دستههای مچاله شدهی کیسه جابهجا کرد تا خون به جریان بیفتد. آنوقت گذرش از بلوار را همراه کفشدوزک ادامه داد. در خیالش اینجا نبود. در چهارباغ قدم میزد و درانتها قرار بود به زایندهرود برسد. بنشیند و گلشیری بخواند. در خیابان منتهی به ارگ بود. میرسید. بستنی پشت ارگ را میگرفت و راهی بازار وکیل میشد. در چهارسوق کنار حوض مینشست. یک دست بستنی و یک دست براهنی. بازار قدیم را میگذراند. از کوچهی فرعی نرسیده به اسکله بیرون میزد. وارد اسکله میشد. روی نیمکت رو به خلیجفارس مینشست. قایقها و کشتیهای مسافربری و مسافران راهی میشدند؛ او اما گلستانش را بیرون میکشید تا با صدای امواج، داستانی بخواند.
درواقعیت، اینجا بود؛ میانِ بلوار کشاورز و دست آخر میرسید به میدان و راه کج میکرد تا مسیر خانه را بپیماید و بنشیند بر سر تکلیف اوستاخوانیاش. پیش از رسیدن به میدان، کفشدوزک را پراند تا راه بلوار و سرسبزیاش را گم نکند و خودش پاکشید بر آسفالت خیابان و کیسه را به دست دیگرش داد. فعلا انتخابی جز گذر از مسیر تکراری نداشت. خیالش ولی آزادتر از خودش بود که رفت و ماند و برنگشت.