فاطمه محمدبیگی
فاطمه محمدبیگی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

هزاربار نفس کشیدنِ گَرد

- من شمردم. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار در عرض سه روز و بعد... بعد، قلبش وایساد. غبار دور اون ماهیچه ی کوچیک پیچید و گفت خب دیگه خوب طاقت آوردی زن دیگه کافیه. می دونم اگه دست می کردم توی سینه اش و قلبشو می کشیدم بیرون، کلی خاک و شن و گرد و غبار اضافه می شد به حجم گرد و خاک داخل این اتاق. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار خواست بگه دیگه نمی تونم تحمل کنم. قلبم، ریه ام، بدنم دیگه جا نداره. نگفت. نگفت. نگفت همون طور که مادرش و مادر مادرش و مادر مادر مادرش و مادران دیگه اش به زبونای دیگه نگفتن که از جنگ، از غارت، از تجاوز و از این خطه خسته ایم. نگفت. فقط سرفه کرد. انقدر اون دونه های ریزو داخل خودش نگه داشت که از پا افتاد... منم میفتم... اونا هم میفتن... شما هم میفتین... مگه یه آدم چقدر می تونه خاک نفس بکشه؟ مادرم هزاربار سرفه کرد و ذرات تن و استخوون اجداد خودش و مرده های اونور مرزم کشید توی تنش. ..یه وقتایی حس می کردم که اتاق بوی بابا رو گرفته. شک ندارم مادر چیزی از بابا هم کشیده بود توی ریه هاش وگرنه نمی شد که انقدر آروم درد بکشه، می شد؟ بهش گفتم مادر من بیا بریم. می ریم پیش داداش. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی پام این جا گیره. دلم این جا بنده. کجا بیام؟ گفتم مگه داداش دلش این جا نبود؟ بکَن موقت. بکن بریم بلکه یه هوایی بهت برسه. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی اون جا، جام نیست. گفتم مگه این جا، جاته؟ کو؟ وسط این همه شن و ماسه و آلودگی داری دفن می شی. این، جاته؟ نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی دونم. یعنی که می خوام همین جا دفن بشم نه توی شهر غریب. فهمیدم... چیزی نگفتم دیگه. سرفه کردم. نشمردم چند تا، فقط سرفه کردم... گفت تو برو، نمون. نگفتم آره، نگفتم نه، گفتم نمی تونم. برم برگردم ببینم نیستی و فقط یه توده ی گمِ شن مونده توی خونه. بعد دست بُکنم، عقبش بزنم. دنبالت بگردم. تهش ببینم لبت شده رنگ ماسه. تنت شده شن. چشمات، چشمات، چشمات شده باشه خاک و ریز ریز دستمو پُر و خالی کنه؟ گفتم نمی تونم. من نمی تونم. خندید. شده بودم عین خودش. توی دلم گفتم کاش منم پسر زاییده بودی. چیه این حس که وول می خوره توی دلم، توی ذهنم که بگم نمی تونم؟ می تونم اما نمی تونم.

مادر گفت می تونم اما نمی تونم. مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادر مادر مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادران دیگه اش هم به زبونای دیگه گفتن می تونن اما نمی تونن. صدای بابا پیچید توی اتاق که می تونی اما نمی خوای. مادر سرفه کرد. بابا سریع از بین لباش پرید داخل. مادر باز سرفه کرد. بابا رسید به ریه اش. چرخید و با سرفه ی بعدی نشست کنار قلبش. مادر دیگه سرفه نکرد... .

پ.ن: بخشی از یک تک گویی(مونولوگ) برای خوزستان-اهوازی- که هوا ندارد. خبری تکراری که انگار هنوز نادیده گرفته می شود. آقایان بروید و آن جا نفس بکشید. بروید هوایی بهتان بخورد شاید حالتان جابیاید. بروید و کمی از این آلودگی، ذرات معلق، خاک، گرد و غبار، شن و ماسه و هر چه که هست را در ریه هایتان جا بدهید؛ برای تقویت مسئولیت پذیری تان مفید است.

خوزستاناهوازمونولوگریزگردآلودگی
قصه‌ساز / دانش‌آموخته‌ی ادبیات داستانی و کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر / مرا در این‌جا بخوانید fmbeygi.blog.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید