فاطمه
فاطمه
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

جرم زمان کم نیست...

گاه گاهی که دلم می‌گیرد
به خودم می گویم این جهان چی دارد ؟
خنده هایش کوتاه تر از ثانیه ها
ولی غم هایش هر لحظه به اندازه ی یک سال می گذرد
عشق هایش گذرنده مثل رودی فصلی
انس هایش از سر ریاکاری مثل گرگی در لباس گوسفندی
نه قشنگی دارد که امید از دل آن بر دلمان بنشیند

هر که را بر او باور انسان داشتیم حیوان بود
هر که را چون فرشته پاک پنداشتیم شيطان بود

و منی که پشت این پنجره ها می نگرم
به زمانی که خودش فلسفه اش تنهاییست!
به قدم های پی در پی و بی تردیدش
هر که را می‌بیند خوشحال است
مثل جلاد سر از شادی او می گیرد
می دود تا آن لحظه زیبا به پایان برسد ، کمتر از ثانیه ها
هر که را می بیند که مرداب عظیمی از غم اسیرست
لحظه نه مکث می کند سال ها
وحشیانه به غم در حال دریدن می نگرد .

و من اینجا به سبابه خود بر لب پنجره ای فرسوده ضرب می گیرم
با صدایی حزن انگیز روضه ای می خوانم
تسلیت می گویم
به خودم
از هر آنچه که روزی مرا خوشحال می کرد و سرانجام زمان آن را به سلاخی کشاند ...


نسخه ی صوتی به زودی اضافه می شود :)

شعرنویسندگیاحساسیغمسال
یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
هرچی دل تنگت میخواهد بنویس🙃
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید