ویرگول
ورودثبت نام
Fatemeh
Fatemeh
خواندن ۸ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان یک نویسنده


دقیق یادم نیست چند ساله بودم یا چند سال پیش بود ،

شاید یازده یا حتی ده ساله

همه از همان شب شروع شد . با دوستم صندلی عقب ماشین پدرم نشسته بودیم و در ماشین تنها بودیم .

پدرم برای خرید شیر به لبنیاتی رفته بود و انقدر طولش داد که انگار داشت خودش شیر را از گاو می دوشید!

من و دوستم هر وقت در تاریکی با هم تنها بودیم ، تمام تلاشمان را میکردیم که همدیگر را بترسانیم، حتی یک بار در اتوبوس اردوی مشهد آنقدر این کار را کردیم و از جن و روح داستان تعریف کردیم که همه بیدار شدند و تا صبح اجازه ندادند کنار یکدیگر بنشینیم .

آن شب هم مثل تمام شب های دیگر تلاش هایمان شروع شده بود .سعی داشتم داستانی سر هم کنم که او بترسانم ،

با خنده شوخی داستان شروع کردم ، یک داستان تخیلی از ساختمانی مسکونی بود . اصرار داشتم اسم ساختمان با ساختمان خانه دوستم یکی باشد ولی اسم آن را به خاطر نداشتم و دوستم هم به من نمی گفت. داستان و ساختمان آن ارواحی داشت در طبقه ی بالای خود و دو دختر همسن ما ، که درون ساختمان برای کنجکاوی به طبقه ی نفرین شده می رفتند .

آن شب داستان من با خنده و شوخی به پایان رسید و دیگر حرفی از او به میان نیامد ، ولی ذهنم غوغا بود .

معلم کلاس پنجم دبستان گفت باید برای تکلیف عید داستانی بنویسیم و سر کلاس آن را بخوانیم .

تمام طول عید به داستانم فکر میکردم ، از آنچه برای دوستم گفته بودم بهترش می کردم و به شکل های متفاوت تصورش میکردم و سرانجام شب آخر برگشتنم از مشهد به شیراز آن را با عجله روی کاغذ نوشتم ، هر چند نسبت به داستان اولیه خیلی بهتر شده بود اما هنوز هم یک نوشته ی ناشیانه بود .

و بعد از خواندن سر کلاس با حجم عظیمی از تشویق روبه رو شدم در حالی که واقعا انتظارش را نداشتم ..

این همان جرقه ابتدایی بود که در دنیای جدیدی را به روی من باز کرد.

هر چند به یک نگاه خریدارانه اکتفا کردم و در این دنیا را به روی خودم بستم .


با لبخند و غروری بی اندازه گفتم : نیازی به آن ندارم ، کار مسخره ای هست . من زندگی خوبی دارم ، دوست هایم را دارم و چیز جدیدی احتیاج ندارم .

کمی بیشتر از یک سال بعد وقتی از پنجره های قطار شیراز به تهران به منظره نگاه می کردم ، می دانستم دارم تمام زندگی ام را از دست می دهم ولی هنوز عمق فاجعه را درک نکرده بودم .

تهران برای من پایتخت نبود ، شهری بزرگ با امکانات زیاد و هزار بار بهتر از شیراز نبود .

او برای من شروع یک زندگی در خلوت بود . شروع شب های دلتنگی و درد ، شروع گریه های پشت اتاق بود.

او آغازی بود برای پایان خنده های واقعی آن دختر

قلب ها تاریخ انقضا دارند !  مراقب آنها باشید!
قلب ها تاریخ انقضا دارند ! مراقب آنها باشید!


همه چیز زود گذشت و من خیلی سریع از آنکه بفهمم عوض شده بودم ،

از طرد شدن ها و زمین داغ بی رحمی به همان در بسته شده پناه بردم ،

به مادرم گفتم برویم برای خریدن کتاب به کتاب فروشی

مادرم گفت کار راحت تری وجود دارد .

از او پرسیدم چه کار کنم ؟

و او تکنیک کار با کتابراه را به من یاد داد .

احتمالا بعد ها بابت معرفی‌ آن به من خودش را بسیار سرزنش کرده بود.

اولین کتابم را شروع کردم ، کتاب سیزده بود .

نوشته ی علی میرصادقی ،


شب ها هنگام خواب به خواندن آن مشغول میشدم ،

آرام آرام پیش رفتم ، حدود یک هفته بعد تمام شد و کتاب بعدی

و بعدی و بعدی وبعدی

کم کم کار با فیدیبو و طاقچه راهم یاد گرفتم،

و شروع کردم به تخیل داستان ها و نوشتن

و اینجا بود که مادرم بهترین کار را در زندگی ام کرد ، او سعی کرد مرا در مسیر درست نویسندگی قرار بدهد ، با یک معلم صحبت کرد و در کلاسی کوچک و مجازی ثبت نامم کرد ،

بودن در کنار پنج یا شش نویسنده کوچک مرا بزرگ کرد ، ما همراه با هم با معلممان رشد کردیم و از خامی خود در آمدیم ،تعدادی که پای هوا و حوس به نویسندگی روی آورده بودند ، بعد از مدتی از کلاس رفتند و میدان را برای ما خالی کردند ،

ما ناشیانه می نوشتیم ولی زیبا و نوشته های یکدیگر را به سبک خود تشویق می کردیم ،

با نوشته هایمان تولد یکدیگر را جشن می گرفتیم .

در چهار تا پنج سال متوالی معلممان مارا آرام آرام وارد دنیای نویسندگی کرد .

ذهن ما را شکل داد و تخیلمان را منظم کرد .

آنقدر تغییر کرده بودم که دیگر خودم را نمی شناختم ،هیچ شباهتی به آن کودکی که برای آمدن به تهران بهانه می گرفت نبودم ، از این موضوع می ترسیدم ،

دیگر کسی طرد نمی کرد ،آدم های زیاد و مهربانی دور خود داشتم ، ولی حالا من چیز دیگری می خواستم .

دیگر آدم ها مثل قبل خوشحالم نمی کردند و غم همواره درونم به تکاپو می پرداخت.

فکر میکردم، راه نویسندگی پر باشد از کتاب های شیرین با پایانی دوست داشتنی ، از نوشتن های دنیا هایی که در خوبی و زیبایی اغراق می کرد.


اما کتاب های من همیشه زیبا نبودند ، من درون آن ها گم می شدم ،

کجا بودم ، کجا می رفتم ، هر کتاب از من آدمی تازه تر می ساخت . اما خواندن آنقدر ها هم برایم ساده نبود.

پایان داستان ها تا مدتی مرا در دنیای خود حبس می‌کرد، نفس کشیدن در فضا بعضی از کتابوها واقعا مسموم بود !

حبس ها با شنجه ها بعد بسیاری از کتاب ها ادامه داشت ...

چندی از کتاب های دردناک !(غیبت کتاب های سه تفنگدار رو هم به بزرگی خودتون ببخشید :)
چندی از کتاب های دردناک !(غیبت کتاب های سه تفنگدار رو هم به بزرگی خودتون ببخشید :)


تازه داشتم از نویسندگان چیزهایی میفهمیدم، داستان هایی تیره و تار را

از نوشتن هایشان ، آن ها قلم را در دست نمی گرفتند و افسار نوشتن را تنها به دست ذهن نمی دادند ، آنها وجودشان را ، ترس ها ، غم ها ، باور ها و گاهی هم شادی هایشان را بر کاغذ پیاده می کردند .

آن ها وجودشان را پای نوشتن می گذاشتند و من این را از تک تک کلماتی که گاهی بسیار بی رحمانه بود احساس می کردم .

سه گانه جان کریستوفر ، مجموعه اول ،

البته سه جلد هست  مجموعه ی اول
البته سه جلد هست مجموعه ی اول


که چند وقت پیش شروع به خواندنش کردم ، جلد اول را با بی حوصلگی دنبال کردم و وقتی ازجلد دوم جان گرفت جلد دو و سه را در یک روز خواندم ، شوک عجیبی بود !

بی رحمانه ، تلخ جراتش را ندارم بگویم ناجوانمردانه!

خوشی های داستان رنگ لعابدار را در میان بدبختی ها ازدست داده بودند ،

ولی اگر بگویم کتابی فوق العاده بود احتمالا مرا دیوانه می پندارید!

باید خاک را زیر و رو کنم و کتاب ها را در آن دفن کنم ،

اینگونه بخار آن شاید کمرنگ شود!

نگاه کردن به آن هم عصبانی ام می کند !

چگونه کتابی می تواند اینقدر پر مفهوم باشد !

تا سحر به گریه هایم ادامه دادم و مادرم نگران شده بود .

صبح که حالم بهتر شده بود قضیه را به او گفتم ، کتابی پر از خیانت ، قتل و دورویی !

نگاهم کرد ، نگاهی نگران ! گفت : فاطمه اینطور کتاب ها را نخوان

لحنم را عوض کردم و برایش گفتم چقدر پر مفهوم بود ، چقدر زیبا استبداد ، شرافت و افتخار را به تصویر کشیده بود از فلسفه عجیب کتاب برایش گفتم ،

گفت : فعلا نخوان ، ادامه اش را بگذار برای بعدا

حق با او بود چیزی که من خوانده بود تنها یک مجموعه از این سه گانه بود و من اجازه خواندن نداشتم ، چرا که اجازه ی ناراحتی و غم بعد آن را نداشتم ، وقتم سر این احساس ها تلف می شد ! و این چیزی بود که مادرم قصد داشت به من بگوید.

یک سال دیگر شاید بتوان به خودم اجازه دهم ادامه ی این کتاب را بخوانم ، وقتی کنکورم را دادم .

وقتی در رشته ریاضی کامپیوتر قبول شدم !

دقیقا قرار است که من چه کسی باشم ؟ من قرار بود نویسنده باشم ، به احترام خودم و ذهنی که لحظه ای دست از تخیل برنمی دارد نه یک برنامه نویس!

این چند روز و بعد از این اتفاق ذهنم درگیر شده ، آنقدر شجاعت دارم که سال آخر تغییر رشته بدهم و به سمت ادبیات درو بیاورم !

ولی خودم هم شک دارم ، من از همان اول این راه را انتخاب کردم ، چرا که ریاضی برایم جالب بود و نمی توانستم انسانی را با آنهمه درس حفظی تحمل کنم ، من از ع۰فکر کردن و حل کردن مسئله ها خوشم می آمد ، حتی از کار کردن با پایتون و کد زدن و بازی ساختن هم خوشم می آمد ،

خلاصه به خودم قول دادم اگر خوشم نیامد و تا دو یا سه سال دیگر از انتخابم پشیمان شدم به هر سختی که بود برای رفتن به رشته ی ادبیات دوباره کنکور بدهم .

و سرانجام کتاب های عزیز جان کریستوفر با تمام تلخی شان باید تا یک سال دیگر منتظر بمانند!

ولی نویسندگی نه !

من همواره می نویسم

و همیشه یک نویسنده می مانم

چه برنامه نویس شوم چه نشوم .

نویسندگی یک پیروزی نیست که بخواهم در آن شکست بخورم ...

پ.ن :

دردودل فاطمه ای که میان شهر رویاهایش گمشده :)

برنامه نویسداستاننویسندهدردودلکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید