فاطمه
فاطمه
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

شکست در شکست 🕳


استاد ، در کانال ۹۳ هزار نفری اش ، سوال تالفی اش را بارگذاری کرد .
و زیر آن نوشت اولین نفری که حل کند ۱ میلیون جایزه می‌گیرد.
وقتی پیامش را دیدم ،جایزه و افتخار بعد از آن ، انگیزه ی کافی در من ایجاد کرد .
تند تند و در حالی دست و پایم را گم کرده بودم سوال را روی کاغذ نوشتم و به حل آن مشغول شدم .
هر ایده و هر روشی که می رفتم مرا به جواب نمی رساند . اعصابم خورد شده بود
و همراه با حل سوال پوست کنار ناخن هایم را می کندم .
ناگهان دیدم استاد برنده را اعلام کرد .
بدنم داغ کرد . جواب برنده باز کردم . دقیقا ایده ی من بود پس چرا جواب نگرفته بودم؟؟؟؟
و بعد فهمیدم موقع نوشتن آنقدر عجله کرده بودم که یکی از مثبت ها را منفی نوشته بودم و همین باعث شد به جواب نرسم .

چند دقیقه ای بعد‌استاد سوال بعدی را فرستاد .
ساعت از یک نصف شب گذشته بود .
ولی دوباره نزدیک یک ساعت به سوال بعدی مشغول بودیم و بلاخره حل شد .
خواستم جواب را بفرستم که دیدم حدودا پنج تا ده دقیقه پیش استاد چنل را بسته و نوشته چون کسی جواب درست را نداد تا فردا صبر میکنیم و ساعت ۱۱ ظهر دوباره چنل را باز میکنیم .

به جواب روی کاغذ نگاه کردم .ولی من درست جواب را درآورده بودم . با همه ی اینها باید تا فردا صبر میکردم . کاری من اصلا در آن خوب نبودم .

فردا تمام فکر و ذکرم در باشگاه ساعت ۱۱ و مسابقه بود .
ساعت ۱۰ رسیدم خانه و بدون خوردن صبحانه در همان اتاق شلوغ نشستم و دوباره به راه حل نگاه کردم . نیم ساعتی همان طور گذشت تا ۱۱ شد .
و کمی وقت تلف کنی این وسط رخ داد که باعث شد به جای ساعت ۱۱ ، ۱۱ و دو دقیقه جواب را بارگذاری کنم .
استاد یکی یکی جواب ها را نگاه می کرد و جواب های غلط را حذف می کرد .
از بین ۲۰۰ تا ۳۰۰ جواب
۳۹ جواب درست در چنل باقی ماند .
جواب من هم بین آن ها بود
تنها مشکل آن این بود که سیزدهمین جواب درست بود . یعنی فقط به خاطر اینکه دو دقیقه طول کشید تا عکس را بفرستم !!!
و سپس استاد به دو نفر اول جایزه یک میلیونی داد .

دیگر واقعا حرص می خوردم .
برای اینکه کمی آرام بگیرم یک ویس با تن صدای نه چندان آرام به مامان فرستادم سر این موضوع کلیییی شکایت کردم .
مامان به شوخی تشویقم کرد و گفت خودم برات جایزه می خرم بگو چی می خوای .
من هم بهش به شوخی گفتم : عروسک می خوام .
مامان چند تا ایموجی تعجب برایم فرستاد.

حقیقت این بود که من عروسک نمی خواستم ، اصلا بحث جایزه نبود من می خواستم استاد بگوید که تو برنده شدی .

چند ساعت بعد استاد دو سوال دیگر بارگذاری کرد .
روی اولی فکر کردم و سریع به جواب رسیدم .
قرار بود ساعت ۵ عصر چنل را باز کند تا جواب را بارگزاری کنیم .
ساعت پنج زل زدم به صفحه ی تلگرام گوشی ام . هیچ پیامی نبود! پنج و پنج دقیقه
ده دقیقه
بیست و...
هیچ پیامی !!

تا اینکه بلاخره حوالی ساعت ۹ شب استاد چنل را باز کرد و سوالات را بارگذاری کردیم .
چنل را بست . هنوز هم به جواب ها نگاهی نینداخته بود که یک سوال دیگر از سوال های تالیفی اش را در کانال بارگزاری کرد .
مصمم بودم که اینبار حتما سوال را حل کنم .
ولی این یکی را بی هیچ بهانه ای بلد نبودم .
هر چه سعی می کردم حتی به جواب نزدیک هم نمی‌شدم تا اینکه برنده اعلام شد و من دوباره عصبانی شدم .
دیگر تمرکز نداشتم حتی درس بخوانم .
حالا دارم به یک روز گذشته ام نگاهی می‌اندازم.
آن از دیشب که به خاطر سوال ها و استرس بعد از آن تا ۳‌خوابم نبرد .
و آن از ظهر که سر اعصاب خورد کنی سوال دوم تمام برنامه ی درسی ام به هم ریخت .
و بعدش هم چون شب درست نخوابیده بودم ، باید کلی استراحت می کردم ‌
ولی حتی از خواب بیدار شدم هم اینقدر کسل بودم که اصلا نمی توانستم روی تست ها تمرکز کنم .
و بعد هم ساعت پنج شد من دوباره درگیر سوال ها شدم تا همین حالا .
چند سوال که سطحشان خیلی خیلی بالاتر از کنکور بود مرا اینطور از کار هایم عقب انداخته بود .
مشکل بردن یا باختن ، جایزه یک میلیونی نبود.
یک حس رقابت بود ، یک حسی که به من می گفت باید مسابقه بدی و برنده بشی !
حالا احساس می کنم آنقدر شیفته اولین شدن ها هستم که هنوز نمی دانم چطور باید شکست خورد .
همیشه پیروزی ها قشنگ نیست.
همیشه در هر مسابقه ای نباید وارد شد .
گاهی باید بی تفاوت از کنارش بگذریم و به کارهایمان برسیم و این خودش بزرگترین پیروزی است .
و گاهی هم باید شکست بخوریم تا شاید در مرور زمان یاد بگیریم چگونه با شکست هایمان برخورد کنیم.

پ.ن ۱ : ولی من واقعا عروسک می خوام🙁

پ.ن ۲ : وقتی به خواهرم گفتم تنها ریاکشنش این بود که چه استاد پولداری دارید سر هر سوال یه میلیون میده 🙄

مسابقهریاضیخاطرهداستانشکست
یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید