فاطمه
فاطمه
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

یک آشنای غریبه

صبح بیدار میشویم.

و ذهنمان پر از درگیری می‌شود.

تمام روز سرگرم کار هایمان می شویم .

و از ذهن پر دغدغه و مشکلات حل نشدنی این دنیا شکایت میکنیم .

هر لحظه ، هر روز و هر ساعت ، در خانه ، ماشین ، هنگام پختن غذا یا درس خواندن ، به همه چیز فکر میکنیم.

به قیمت بنزین

به دولت جدید

به حرفی که ناراحتمان کرد .

به کار های انجام نشده

به مشکلاتی که هنوز‌پیش نیامده اند ولی ممکن است پبش بیاید.

و تورم ،

به بورس

به راه‌اندازی یک بیزینس جدید

و به هزار موضوع دیگر

و یک نفر در همین حوالی

منتظر است ، فقط برای یک لحظه

فقط یک لحظه

سرمان را سوی آسمان بگیریم و یادش کنیم .

یک سلام ساده کافیست .

نه نه ، اصلا سلام هم نمی خواهد ، یک گذر کوچک یادش از ذهنمان .

هر روز هر شب ، اوست که منتظر ماست نه ما .

آقای مهربان ما

مارا ببخش

مدت هاست جاماندیم

نه بگذارید بگویم که در غیبت کبرا ماندیم!

ما چشم انتظاری بلد نیستیم

آقای خوب ما

خودت بیا و چشم انتظاری یادمان بده ♡



خورشید می تابید و ما نمی فهمیدیم

با ابر و باران، هیچ نمی جنگیدیم



دیدن آن ناجی عالم رغبتی ما را نبود

ورنه در ظلمت شب آنگونه نمی خندیدیم



گرچه گفتیم نمی دانیم ، پیر این میکده می دانست

ما گر عاشق بودیم، اینطور بهانه نمی آوردیم



دیدن معشوق بر عاشق دیده سنج است

و این یعنی که ما یک عمر بودیم نابینا و نمی دانستیم



معنی کرد عشق را مجنون ، آنجا که گفت

لیلی ام زیباست ، اما ، ما نمیفهمیدیم



شمع بر ظلمت شب ، با وجودش می جنگید

هیهات که ما ، پروانه وار ، حول آن نمی چرخیدیم



https://wisgoon.com/v/YO0C3107U0/

امام زمانغیبتشعردلتنگینویسندگی
یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید