fahimeh.shooshtary
fahimeh.shooshtary
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

جگر شیر نداری سفر عشق مرو

خلاف جهت رود شنا کردن کار سختیه، مثل اینه که بخوای اتوبان رو برعکس بری. هرقدر هم رانندگیت خوب باشه و با احتیاط ماشین‌هایی که به سمتت میان رو رد کنی بازم ماشینی هست که مستقیم باهاش تصادف کنی.

ولی اگه آدم‌هایی که خلاف مسیر جامعه حرکت می‌کنن، آدم‌هایی نمی‌تونن با داشته‌های اندک امروز جامعه بسازن نباشن، جامعه پیشرفت می‌کنه؟

اگه دخترانی که هزار جور حرف مردم رو به جون خریدن برای درس خوندن، دخترانی که تلاش کردن برای کار کردن، زنانی که خواستن تا بار زندگی خودشونو به دوش بکشن و ننشستن تا مردی بیاد مسئولیت زندگی اون‌ها رو قبول کنه نبودن، من و دخترهای هم سن و سال من می‌تونستیم راحت درس بخونیم، کار کنیم، یا مستقل زندگی کنیم؟

ولی خلاف جهت رود شنا کردن خستگی داره، تنهایی داره، کلافگی داره.

اگر مثل آدم‌های زمانت فکر نکنی، زندگی نکنی، حرف نزنی، تبدیل میشی به یک آدم تنها که تو خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکنه فقط از نظر بقیه تفکرات جالبی داره، ولی نه بقیه می‌فهمن تو چی می‌گی و نه تو زبون بقیه رو می‌فهمی.

یادت باشه اگه خواستی یروز خلاف مسیر آدم‌های دنیات حرکت کنی، باید خیلی قوی باشی چون آخر این مسیری که داری میری ممکنه یک روز، یک جا انقدر خسته باشی که به این نتیجه برسی تمام راه رو اشتباه آمدی و از اول بقیه درست می‌رفتن یا هم انقدر خسته میشی که عطا زندگی و به لقاش می‌بخشی و میری که میری.

پس اگه تاب تحمل تصادف با آدم‌هایی رو که مستقیم به سمتت میان رو نداری هم‌رنگ جماعت شو تا کسی مزاحمت نشه و توی خواب خرگوشی خودت آرام و راحت زندگی قشنگی داشته باشی.

دبیرستانی‌ که بودم یک معلم مرد داشتیم که خیلی شخصیت جالبی داشت. هم ریاضی خونده بود هم فلسفه. یه وقتایی بین درس برامون از فلسفه زندگی می‌گفت.

برای زندگی خودش تنهایی رو انتخاب کرده بود و زندگیش خلاصه شده بود توی کتاب‌هاش، ما که دانش‌آموزهاش بودیم و آواز.

یک‌روز وقتی داشت درس زندگی بهمون می‌داد گفت: من می‌دونم این راهی که انتخاب کردم تهش تنهایی و پیری و خانه سالمندانه ولی انتخابمه و پاش واستادم.

اون روز حدودا ۱۸ سالم بود و استادمونو بابت تصمیمش تحسین کردم ولی نفهمیدم این مسیر چقدر شجاعت می‌خواد و آدمی که این راه رو انتخاب کرده چقدر دست از زندگی کشیده.

امروز 23 سالمه و بزرگترین ترسم تصویر 40 سالگی خودمه درحالی که تنها روبرو یه پنجره واستادم و درحالی که دارم با گرمای لیوان چایی دستامو گرم می‌کنم به افق خیره شدم و خونم در سکوت مطلق غرق شده. آسمون اون بیرون ابری و دلگیره.

امروز که دیگه بچه نیستم و زندگی چندتا نمونه از فراز و نشیب هاش رو بهم نشون داده، روزی هزار بار خودمو سرزنش می‌کنم بابت جسارتی که در انتخاب تنهایی ندارم و این بار ترس و اندوهی که هرروز روی دوشم از اینطرف به اون طرف می‌برم بدون اینکه بهش احتیاجی داشته باشم.

زندگیدل نوشتهتنهاییشجاعتتصمیم
یک عدد روزانه نویس معتاد به کتاب که آرزو نویسنده شدن داره و از دیجیتال مارکتینگ ارتزاق میکنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید