fahimeh.shooshtary
fahimeh.shooshtary
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

خوش‌بخت‌ترین دختر روی زمین

در زندگی لحظاتی وجود دارد که آدمی از هر زمان دیگری تنها‌تر و بی‌پناه‌تر است، همان لحظه‌‌‌هایی که با تمام وجود احساس درماندگی می‌کنی و در کمال استیصال هیچ راهی برای خروج از آن لحظه نمی‌بینی.

عصر یک روز بهاری ساعت از 6 گذشته بود. دفتر کار ما در طبقه 5ام یک ساختمان 6 طیقه قرار داشت. پایان ساعت کاری در روز‌های عادی هرروز ساعت 5 بود اما گاهی پیش می‌آمد که به دلیل تمام نشدن کارهای روزم بیشتر در دفتر می‌ماندم تا کارهایم را به اتمام برسانم.

اما روزهایی هم بود که فقط به دلیل اینکه هیچ اتفاق هیجان انگیزی بیرون از ساختمان منتظرم نبود ساعت‌ها بعد اتمام ساعت کاری پشت میز کارم می‌ماندم و به کار کردن ادامه می‌دادم.

آن روز هم انگار چسبیده بودم به صندلی، می‌دانستم کارهایی که به بهانه آن‌ها هنوز پشت میز کارم نشستم را در روزهای بعد هم می‌توانم انجام دهم، اما انگار بیرون در، گردابی بی‌انتها در انتظارم بود که با تمام وجود از مواجهه با آن هراس داشتم.

گردابی که در تمام ادوار زندگی ترس مواجهه با آن تنهایم نگذاشته بود.

« تنهایی» نام آن گرداب بود، عمیق و بی‌انتها. ترس از تنهایی از دوران کودکی ریشه در جانم دوانده بود. همان روزهایی که دیگر عاقل شده بودم و هیچ مهد کودکی یک بچه عاقل را قبول نمی‌کرد.

همکارانم تک، تک خداحافظی می‌کردند و دفتر کم،کم داشت خالی می‌شد و تنهایی خودش را مثل همیشه به من نزدیک‌تر می‌کرد، پس دیگر دلیلی برای حضور وجود نداشت.

وسایلم را جمع کردم و برای آخرین بار روی میزم را چک کردم تا وسیله‌ای جانمانده باشد.

همه چیز را چک کردم. چراغ‌ها را خاموش کردم، در را بستم و دکمه آسانسور را فشار دادم. در فضای کوچک بین در ورودی و آسانسور ایستاده بودم. فضایی مربعی شکل در ابعاد 2 متر در 2 متر.

آسانسور رسید. طبقات دیگر هنوز رونق داشتند و زمان کارشان تمام نشده بود.

- همکف.

از آسانسور بیرون آمدم. طبق روال هر روز به سمت دستگاه حضور غیاب رفتم تا ساعت خروجم را به وسیله اثرانگشت ثبت کنم.

به طرف در حرکت کردم، ساختمان را ترک کردم و در را پشت سرم محکم بستم.

در پایان یک روز کاری زمانی که از محل کار خارج می‌شوی و در را پشت سرت می بندی در یک لحظه از تمام حس‌ها و دغدغه‌های دنیا خالی می‌شوی، برای لحظه ای بی مکان و بی زمان و نامرئی می‌شوی.

این اتفاق هر روز برای تمام آدم‌هایی که کارشان بخشی از هویتشان را تشکیل می‌دهد می‌افتد و تا زمانی که دوباره در مکانی قرار گیرند که معنایی دیگر در زندگیشان ایجاد کند، این حس همراه‌شان هست.

در فاصله میان بخش‌های مختلف زندگی به موجودی رها و سرگردان تبدیل می‌شوی که چنان از تمام دل‌بستگی‌های دنیا رها شده است که حتی جاذبه زمین هم تاثیر چندانی بر او ندارد.

از محل کار تا مترو حدودا 10 دقیقه با پای پیاده زمان می‌برد. هوا کماکان روشن بود و نسیم خنکی در حال وزیدن بود.

در مسیر هر روزه تا ایستگاه مترو اگر همراهی نداشته باشم تا برای حال خوبش تمام اتفاقات خنده‌دار روزم را بازسازی کنم جوری که خستگی کار از تنش در برود، غرق تمام حس‌های مبهم و پایان ناپذیر درونم می‌شوم.

پرسش‌های همیشگی که نمی‌دانم چگونه به خودم ثابت کنم جوابشان را نمی‌دانم تا دست از سر من و زندگی‌ام بردارند.

من همیشه خودم بوده‌ام. خود، خود واقعی‌ام، حتی اگر خوب نباشم، حتی اگر زیبا نباشم، حتی اگر فوق‌العاده نباشم.

زمانی اما از این خود واقعی عصبانی شدم، نه پشیمان شدم و نه تصمیم به تغییر گرفتم فقط عصبانی شدم، آن زمان که متوجه شدم مردها عاشق زنان قوی، جسور و زیبا می شوند، همان‌ زنانی‌که کاستی‌ها و اشتباهاتشان را در مقابلشان فریاد می‌زدند.

ولی من در همه حال مثل یک مادر با تمام مردهای اطرافم برخورد می‌کردم همیشه تحسین‌شان کرده‌ام و استعدادهایشان را یادآوری کردم و همیشه مثل یک هم‌دست کمک کرده‌ام تا بدون خدشه‌دار شدن غرورشان اشتباهات‌شان را جبران کنند و همین امر باعث شده برایشان تبدیل به یک رفیق همیشگی و امن باشم، بجای یک معشوق دست نیافتنی و از بد روزگار انسان‌ها همیشه به دنبال دست‌نیافتنی‌ها هستند.

در همه حال برای این پسر بچه‌های ریش‌دار سنگ صبوری قابل اعتماد برای شنیدن درددل هایشان بوده‌ام اما آنها کسی را می‌خواهند تا برایش قهرمان باشند و هیچ‌کس در مقابل کسی که از احساسات و کاستی‌هایش خبر دارد تبدیل به یک قهرمان نمی‌شود. بله، تنهایی همان بلایی بود که سنگ صبور بودن بی قید و شرطم برای همه، به سرم آورده بود.

حال آنکه معتقدم علاقه‌ای که با وجود دیدن تمام کاستی‌های یکدیگر به وجود آید بدون بت ساختن از شخصیت یکدیگر، احساسی امن‌تر و پایدارتر است.

در همین خیال بودم که خودم را در ایستگاه مترو دیدم. عادت دارم به رویا بافی و غرق شدن در دنیای خیال.

گاهی هم همین خیال‌ها کار دستم می‌دادند و ناگهان به خودم می‌آمدم درحالی که قطار از ایستگاهی که باید پیاده می‌شدم رد شده بود یا به محض این‌که به خودم می‌آمدم بدون آنکه متوجه شوم کدام ایستگاه است پیاده می‌شدم و در کسری از ثانیه متوجه اشتباهم می‌شدم.

قطار از راه رسید و مثل همیشه شلوغ بود اما هرچقدر هم که شلوغ باشد برای یک نفر همیشه جا هست. وارد قطار شدم و به سمت دور ترین نقطه از در واگن حرکت کردم تا بتوانم جایی امن با احتمال جابجایی کم برای خودم پیدا کنم.

عادت داشتم در مترو بیشتر از هر زمان دیگری سرم در لاک خودم باشد تا مبادا کسی هوس کند تا مقصد سرش را با هم‌صحبتی من گرم کند.

با این حال همیشه تماشای مردم منتظر روی سکو ایستگاه‌ها و رفت و آمدهای داخل واگن برایم جذاب بوده هست آدم‌هایی با ظاهر و لهجه‌های متفاوت که تماشای آن‌ها باعث می‌شود آدم برای لحظه‌ای هم که شده از قلعه‌ای که دور خودش کشیده بیرون بیاید.

ایستگاهی که من باید پیاده می‌شدم به دلیل اتصال به خطی دیگر از ایستگاه‌های پر رفت و آمد بود به همین دلیل در زمانی شلوغی واگن هیچ عجله و نگرانی برای پیاده شدن نداشتم، زیرا کافی بود فقط در مسیر موج جمعیتی که به سمت در برای خروج از واگن حرکت می کنند قرار بگیری و بی هیچ تلاشی به سمت سکو ایستگاه هدایت شوی.

بعد از ترک مترو برای رسیدن به خانه دو راه داشتم: هم با تاکسی می توانستم بقیه مسیر را طی کنم هم با اتوبوس.

استفاده از اتوبوس برای زمان‌هایی بود که وقت و حوصله زیادی برای انتظار در ایستگاه اتوبوس داشته باشم و تاکسی همراه روزهای کلافگی و بی‌زمانی بود.

آن روز چون دیرتر از همیشه به سمت خانه به راه افتاده بودم زمانی برای منتظر اتوبوس بودن نداشتم پس به سمت ایستگاه تاکسی حرکت کردم.

راننده‌های این خط همه چهره‌های بشاش و زود آشنایی داشتند که از 8 سال پیش که به این محله نقل مکان کرده بودیم روزهای زیادی در رفت آمد همراهی‌ام کرده بودند.

به چشم برهم زدنی به سرکوچه‌مان رسیدم و کرایه را به پیرمرد مهربانی که راننده تاکسی بود دادم و تشکر کردم.

کوچه‌ای که خانه ما در آن قرار دارد یک کوچه نسبتا پهن با درختان بلند اقاقیا‌ست که شاخه‌های درختانی که از دو طرف کوچه یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند منظره چشم نوازی را به آن بخشیده‌اند.

همیشه وقتی به کوچه خودمان می‌رسم با دیدن درختان مهربانش آرامشی وصف نا شدنی تمام وجودم را فرا می‌گیرد و ناگهان وجودم از تمام استرس‌ها و ناراحتی‌ها و ناکامی‌های دنیا خالی می‌شود.

معمولا دسته کلیدم همراهم است ولی عاشق این هستم که در را برایم باز کنند. مادرم همیشه می‌گوید مردم آزاری نکن دختر خودت در را بازکن. اما هیچ وقت گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود پس زنگ در را فشار دادم.

در باز شد به سمت راه پله حرکت کردم. پدرم همیشه عادت داشت به استقبالم بیاید و از بالای پله‌ها برایم دست تکان دهد.

همیشه خودم شرمنده این اشتیاق و مهر پدرم می‌دانم.

سرم را چرخاندم تا دنبال پدر بگردم با دیدم پدرم لبخند زدم و منم به نشانه موافقت دست تکان دادم.

وارد خانه شدم انگار تمام خوشی‌های دنیا آغوششان را به سمت من گشوده بودند. پعد از ورود به خانه و همانطور که کیفم هنوز روی دوشم بود شروع کردم به تعریف کردم تمام اتفاقات و چالش‌های امروز و با عجله هیجان زیاد مشغول بازسازی آن‌ها بودم که ناگهان احساس کردم دیگر از تنهایی خبری نیست و من خوشاخت ترین دختر روی زمین هستم.

داستان کوتاهزندگیقصهشاغل بودنشغل
یک عدد روزانه نویس معتاد به کتاب که آرزو نویسنده شدن داره و از دیجیتال مارکتینگ ارتزاق میکنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید