
«بهنام خدا. امروز ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و پس از شستن صورت به سر میز رفتم و صبحانه خوردم و بعد از آن پای تلویزیون نشستم و فیلم دیدم. بعد به سر ایکسباکس رفتم و یک دل سیر بازی کردم و با منچستر قهرمان شدم...»
با این جملهها شروع میشود و تا پایان صفحه ادامه دارد. این روزنوشتی است که در تاریخ 3آبان1389 نوشتم، وقتی اول دبیرستان بودم؛ اما فایدۀ ثبت روزانۀ وقایع چیست؟
شاید اولین مسئلۀ جالبتوجه، تفاوتهای ظاهری است. اینکه مثلاً میتوانم خط آن زمانم را با امروز مقایسه کنم:
- الان بیشتر خودکار را روی کاغذ فشار میدهم و پررنگتر مینویسم؛ چون دوست دارم وقتی ورق میزنم، اثر کلمات صفحۀ قبل را ببینم؛
- الان بعضی کلمات را مثل «ک»، «گ»، «س (وقتی در میانۀ کلمه باشد»)، «ف» و... را کش میدهم و مثلاً افراسیابی را بهصورت فواد افراســـــــــــیابی مینویسم؛
- الان اگر «ن» در انتهای کلمات باشد، وقتی نیمدایرهاش تمام شد از سمت چپ یک نیمدایرۀ خیلی کوچکتر میزنم؛
- و تفاوتهای جزئی دیگر...
تفاوت بعدی در نحو زبان و شیوۀ استخدام کلمات است. تقریباً در تمام آن روزنوشتها اگر هوا آفتابی بود، نوشتهام: «عروس آسمان، پرده از چهره برداشت.» و اگر باران نمنم میبارید، نوشتهام: «آسمان جلوی بغضش را نتواسته بگیرد» و گاهی هم گفتهام: «بغض آسمان ترکید.» که احتمالاً یعنی شدت باران بیش از نمنم بوده است! همچنین الان میدانم که باید علائم سجاوندی را چگونه استفاده کنم یا بهتر است بعد از هر جمله نقطه بگذارم، جای اینکه همینطور پشتهم با «و» به هم متصل کنم.
اما تفاوتها بیش از این نکتههای ظاهری است. وقتی آن روزانهنویسیها را میخوانم، متوجه تفاوتهای چشمگیر در باورها و اندیشههای دیروز و امروزم میشوم. هیچوقت نگاهم به مسائل مهم مثل خدا، انسان، عشق و... ثابت نمانده است. هر بار، جایی میانۀ راه، سرم به سنگ خورده و مسیرم تغییر کرده؛ مثلاً جایی نوشتهام: «بعد از سلام به آقای بیگلری به نمازخانه رفتم و پس از زیارت سرور و سالار شهیدان و پاک و پاکیزه کردن لوح اعمالم سر کلاس نشستم...» و الان به تکتک این کلمات مشکوکم.
یکی دیگر از تفاوتها، ترسها، غمها و نگرانیهایی است که ذهنم را درگیر کرده بودند. شاید یکی از تعریفهای بزرگشدن همین است که زخمهای عمیقتر جایگزین خراشهای گذشته میشوند. و تو یاد میگیری که به نفسکشیدن در بطن جراحتهای تازه* ادامی دهی:
«اعصابم خورد شد به خاطر اینکه داور گل دقایق اول ما را که درست بود به اشتباه آفساید گرفت و بعد هم در ادامه در دقیقه 91 دروازه تیم پرسپولیس توسط فرهاد مجیدی باز شد از طرف دیگر فردا وقتی به مدرسه میروم جواب بچههای دیگر را چه بدهم.»
محمد قائد، در جستار «دفترچه خاطرات و فراموشی» از «دستکاری خاطرات» بهعنوان یکی از خطرات روزنوشتنویسی یاد میکند:
«دستکاری خاطرات همیشه آگاهانه و به قصد همراهشدن با جریانهای روز نیست.گاه ضعف در یادآوری هم خاطرات ما را ویراستاری میکند.»
از کتاب «دفترچه خاطرات و فراموشی» نوشتۀ محمد قائد
دستکاری خاطرات فقط ناشی از ضعف در یادآوری نیست، گاهی واقعیت را تحریف میکنیم به امید اینکه بهمرور اتفاق اصلی از یادمان برود تا شاید همانگونه که روی کاغذ ثبت میکنیم، در ذهن فراموشکارمان بماند.
من هم در آن روزنوشتها کاملاً صادق نبودم؛ مثلاً در همان متنی که ابتدای جستار خواندید، قسمت «...و بعد از آن پای تلویزیون نشستم و فیلم دیدم.» با واقعیت تفاوت دارد. من فیلم ندیدم، برنامه کودک تماشا کردم؛ اما برای یک پسر دبیرستانی که مشاور، روزنوشتش را بررسی میکند، ننگی بالاتر از برنامه کودکدیدن نیست. یا جای دیگری نوشتهام:
«یکی از بچههای کلاس که تکلیفش را ننوشته بود از من خواهش کرد که گاجم را به او بدهم من هم قبول کردم و به او دادم. او کتاب من را با کتاب خود به حیاط برد و شروع به نوشتن کرد که ناظممان او را دید کتاب من و او را گرفت و تحویل معلم ریاضی داد وقتی زنگ تفریح تمام شد و به کلاس آمدم و بعد از معذرتخواهی گفت که کتابم را ناظم گرفته و به معلم داده. معلم که آمد خیلی عصبانی بود ابتدا نام یکی از بچهها که او هم کتابش را به یکی دیگه داده بود گفت و وقتی او آمد معلم زد توی گوشش بعد اسم من را خواند. خیلی ترسیده بودم. قلبم محکم میزد به شکلی که انگار میخواست از سینهام بیرون آید وقتی به پای تخته رفتم به من گفت که عینکم را بردارم بعد من چشمانم را بستم اما نزد نمیدانم اما فکر میکنم دلش نیامد.»
درِ اتاقم را باز میکنم. همان اتاقی که از صبح تا شب در آن ایکسباکس بازی میکردم. مامان همیشه حرص میخورد و داد میزد: «بچه تو آخر سر هم کور میشی هم کر.» کنار خودِ دبیرستانیم مینشینم. اجازه میدهم او منچستر را بردارد و من آثمیلان محبوبم را. به او این نوید را میدهم که این اخلاقش حتی در آینده هم درست نمیشود. به او لو میدهم که در دومین تجربۀ کاریش، پای پلیاستیشن به محل کار باز میشود و او هر شب تا دیروقت با همکارانش فیفا بازی میکند و خانوادهاش را مثل همین روزها حرص میدهد. «الان چطوری فامیل رو میبری؟! اون موقع هم همکارات رو همینجوری لوله میکنی.» بعد از او میخواهم واقعیت را همانگونه که بود به یاد بیاورد:
آن روز، معلم ریاضی صدایمان زد. خیلی ترسیده بودیم. قلبمان محکم میزد؛ انگار که میخواست از سینه بیرون بزند. معلم گفت که عینکمان را برداریم. معذرت خواهی کردیم، گفتیم تکرار نمیشود. گفتیم ما که مشق نوشتیم و گاجمان کامل است. معلم گفت که عینکمان را برداریم. گفتیم دیگر تکرار نمیکنیم. اشتباه کردیم. قول میدهیم. معلم گفت عینکمان را برداریم. عینک را با دست لرزان برداشتیم. معلم چهارشانۀ سیبیلو تار شد. نیمکتها تار شد. بچههای کلاس تار شدند. تختۀ گچی تار شد. چشمانمان را بستیم. گفتیم آقا ما را ببخش. به خدا تقصیر ما نبود. بعد مزه گچ را در دهانمان حس کردیم و صدای سیلی در کلاس پیچید. زنگ تفریح شد. زنگ بعد به کلاس تاریخ رفتیم. بعد به خانه برگشتیم. به مامان که پرسید امروز چگونه گذشت گفتیم مثل همیشه. بعد رفتیم حمام. دوش آب را باز کردیم. اولین قطره آب که به فرق سرمان خورد، زدیم زیر گریه.
فایدۀ ثبت روزانۀ وقایع چیست؟ بعد از اول دبیرستان، دیگر روزانهنویسی را کنار گذاشتم تا همین دوسهسال پیش. برای اینکه انقدر خودم را بابت هدردادن زمانم شماتت نکنم، یک دفتر برنامهریزی گرفتم. حالا حدود سه سال است که هر شب، برنامۀ آن روزم را مینویسم و احساسم را در پایان آن روز ثبت میکنم.
شبهایی گذشتند که خوشحالترین انسان روی زمین بودم و شبهایی گذشتند که آرزو میکردم صبح از خواب بیدار نشوم. مدتهاست که هر روز پیش از شروع کار، کابوسهایم را برای چتجیپیتی تعریف میکنم و او مرا نازونوازش میکند تا کارم را شروع کنم. اگر میتوانستم، به آن پسر دبیرستانی میگفتم: «چیزهایی هست خیلی بدتر از خستگی. خیلی بدتر از تا نیمهشب بیدارماندن و مشقنوشتن.»
«راستش را بخواهید من همیشه سر هر کلاسی که میروم به قول خودمانیتر شیر میشم و میگم که اگر به خانه بروم سه ساعت یا چهار ساعت درس میخوانم و این حرفها. اما وقتی به خانه میروم و دو ساعت هر یک را انجام میدهم دیگر خسته میشوم و هرچه از دهنم در میآید به معلم آن درس میگویم.»
وقتی روزانهنوشتها را میخوانم، علاوهبر تفاوتها، شباهتها هم نظرم را جلب میکند؛ مثل اینکه در سالهای دور، صبحها دیر به مدرسه میرسیدم و حالا هم دیر سر کار. مثل اینکه انگار موقع نوشتن راحتتر از حرفزدن هستم و چیزهایی را مینویسم که تصور نمیکنم هیچوقت به زبان بیاورم. یا اصلاً همین که هنوز هم هر جا کنسولبازی میبینم، چهارزانو به تلویزیون میچسبم و با حرارت بازی میکنم.
«شب هم نتوانسته بودن که خوب بخوابم و استراحت کنم به همین علت بسیار خسته بودم. از خانه که بیرون رفتم با خود آرزو کردم که کاش که الان یکی از در خانه بیرون بیآید و به من بگوید که امروز مدرسه تعطیل است. ناگهان صدای در آمد و پدرم صدایم زد. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم برگشتم تا با سرعت به خانه بروم که پدرم به من گفت که کار عملی زیستم را جا گذاشتهام.»
خیلی زود این واقعیت را فهمیدم. اینکه هیچ معجزهای در کار نیست.
آرزو میکنی مدرسه تعطیل شده باشد؛ اما معجزهای در کار نیست. این اصل در تمام زندگی ثابت است. عزیزت روی تخت بیمارستان ذرهذره جون میدهد و تو آرزوی معجزه داری؛ اما هیچ معجزهای در کار نیست. هر روز صبح، تلفن همراهت را با اشتیاق چک میکنی تا شاید پیامی از آنکه رفته داشته باشی؛ اما هیچ معجزهای در کار نیست. گاهی که دلت میگیرد به آن پنجشنبهها فکر میکنی. همیشه ظهرها زودتر به خانه برمیگشتی. خانه از تمیزی برق میزد. با خواهرت جروبحث میکردی که من سفره را میاندازم و تو جمع کن. پای سفر مینشستی. یک دیس بزرگ عدسپلو با کشمش وسط سفره بود و یک بشقاب جداگانه بدون کشمش برای تو. اعتراض میکردی که حجم این بشقاب بیش از میل تو است و مامان میگفت زیاد نیست و همیشه هم حق با مامان بود. کنار بشقابت یک ظرف بزرگ ماست بود با نعنا و خیاری که توی ماست رنده شده بود، درست همانگونه که تو دوست داشتی. آرزو میکنی یکبار دیگر به آن روزها برگردی؛ اما معجزهای در کار نیست. هر چقدر هم از واقعیت فرار کنی بیفایده است. بالاخره باید عینکت را برداری، اجازه دهی جهان تار شود. زمان تار شود. معلم چهارشانهٔ سیبیلو تار شود. چشمانت را ببندی. منتظر بمانی و بعد...
* هنوز زندهام
اینبار
در بطن یک جراحت تازه
اکتاویو پاز