شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه امتداد؛ قسمت آخر

صدای الله اکبر که از ورودی مسجد بلند می‌شود، می‌فهمیم حمله کرده‌اند نامردها. من و هرکه دور و برم هست، می‌دویم به سمت ورودی غربی. انقدر همه چیز درهم است که نمی‌توان فهمید کی خودی ست و کی بی‌خودی! صدای الله اکبر در سرم طنین انداخته است؛ خودم هم صدا کلفت می‌کنم و با تمام وجود و با لهجه عربی فریاد می‌زنم: الله اکبر!

صدای آه و ناله از جلوی جمعیت بلند می‌شود و فریادهای عربی و عبری در هم می‌پیچد. شهرک‌نشین‌ها آمده‌اند کمک سربازهای صهیونیست و با هرچه به دستشان می‌رسد، مردم را می‌زنند. یک نارنجک گاز اشک‌آور می‌افتد مقابل پایم و بوی تندش در بینی‌ام می‌پیچد و در ثانیه‌ای، چشم و حلقم را به سوزش می‌اندازد. با دست، صورتم را می‌پوشانم و با لگد، گاز اشک‌آور را شوت می‌کنم میان صف درهم تنیده سربازهای اسرائیلی. و گــــــــل! توی دروازه! صف‌شان مثل لانه عنکبوت از هم پاشیده می‌شود. تلوتلوخوران و پریشان، هریکی از ترس گاز اشک‌آور به سویی پناه می‌برد. شرط می‌بندم با این عینک‌های محافظی که دارند، یک مولکول از آن گاز لعنتی هم به صورتشان نرسیده و این ترس خنده‌دارشان فقط بخاطر غبار غلیظِ گاز است.

یکی از پشت سرم داد می‌زند: الله اکبر!

لهجه‌اش عربی نبود. فارسی بود؛ کاملا فارسی. می‌خواهم برگردم و دنبالش بگردم؛ اما چشمم بدجور اشک می‌ریزد و می‌سوزد. ای خدا لعنت کند آن کسی که این گاز را ساخت. سرفه پشت سرفه، امانم را می‌برد و لازم نیست سر بالا بیاورم تا بقیه را ببینم که حالی مثل من دارند. ناخودآگاه عقب می‌روم و تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم جایی را نمی‌بینند؛ اما ناگاه خنک می‌شوند. سعی می‌کنم بازشان کنم؛ نمی‌شود. جریان آب است که روی صورتم جاری شده. یکی دارد روی صورتم آب می‌ریزد. باز هم به پلک‌هایم فشار می‌آورم برای باز شدن. تار می‌بینمش. خانم مسنی بطری آب معدنی را گرفته روی پیشانی‌ام؛ اما نگاهش به سویی دیگر است. حالم بهتر می‌شود و با دست، چشمانم را ماساژ می‌دهم: شکرا.

زن بطری آب بزرگش را می‌برد سراغ نفر بعدی؛ جوانی که نشسته روی زمین و دارد به خودش می‌پیچد. خون از پیشانی شکسته‌اش بر صورتش می‌ریزد. نگاهم را ازشان می‌گیرم و سرتاپا چشم و گوش می‌شوم تا صاحب آن لهجه فارسی را پیدا کنم. صدای جیغ تیزی، روی مغزم خش می‌اندازد و سر می‌چرخانم به سمت صدا. دخترکی نوجوان دارد تقلا می‌کند تا خود را از بازوهای یک سرباز اسرائیلی برهاند. سرباز اما از پشت او را گرفته و تکان خوردن دخترک باعث نمی‌شود دستانش را شل کند. دخترک سرش را عقب می‌برد و می‌کوبد به دهان سرباز؛ طوری که صدای شکستن دندانش را می‌شنوم! سرباز ناگاه از درد، دختر را رها می‌کند؛ اما تا دختر می‌خواهد دربرود، سرباز دیگری جلویش را می‌گیرد. می‌دوم به سمتش و از پشت سر، با پشت بازو می‌کوبم به گیج‌گاهش.

می‌خورد روی زمین و من برای کامل کردن عریضه، یک لگد جانانه دیگر هم به سرِ نامبارکش می‌زنم. دختر که حالا رها شده، بدون تامل خودش را میان جمعیت گم می‌کند. سرباز دیگر که حالا خون از دهانش می‌چکد، خشمگین‌تر از پیش می‌خواهد واکنش نشان دهد که مشت من روی صورتش می‌نشیند. فکر کنم با این دوتا دندانی که ازش شکستیم، دیگر تا آخر عمر نتواند قشنگ بخندد.

کسی بازویم را می‌گیرد و می‌کشد. حتما یک سرباز دیگر آمده کمک این دوتا پهلوان پنبه...! آماده می‌شوم برای شکستن صاحب آن دستی که بازویم را گرفته؛ اما محکم می‌خورم روی زمین. همان دست، از دور بازویم باز می‌شود و گردنم را می‌گیرد. سرم می‌خورد به دیوار سنگی و گرمای قطره‌ای خون را حس می‌کنم که از پیشانی آغاز می‌شود، از شقیقه‌ام می‌گذرد و تا چانه‌ام پایین می‌آید. صاحب آن دست، این‌بار دو دستی تلاش می‌کند من را بیشتر بکشد عقب؛ در پناه همان دیوار سنگی. می‌خواهم برگردم که در گوشم می‌گوید: ایولا!

چشمانم دوبرابر حد معمول باز می‌شوند. دستش را رها می‌کند و برمی‌گردم: مرصاد تویی؟

تکیه می‌زند به دیوار و چشم می‌بندد. چفیه فلسطینی را از روی صورتش برمی‌دارد. از شدت نفس زدن، شکم و سینه‌اش بالا و پایین می‌روند. سرش را تکان می‌دهد. رد یکی دوتا خراش و زخم را روی صورتش می‌بینم و می‌گویم: می‌بینم گل منگلی شدی!

-ماشینه چپ کرد.

-علتش خواب‌آلودگی راننده بود؟

-نه، بیهوشی راننده.

-باریکلا. هنرای جدید پیدا کردی. بقیه‌شون چی؟

شانه بالا می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد: کشتمشون.

-آفرین داداش. بازگشت همه به سوی اوست، فدای سرت اصلا.

-البته یکی‌شونو مطمئن نیستم.

-گفتم که فدای سرت! اصلا هرچی صهیونیسته، فدای یه تار موی سیبیلت.

از پشت کمرش، یک اسلحه میکرویوزی بیرون می‌کشد و نشانم می‌دهد: اینم به عنوان جایزه بهم دادن.

چشمانم برق می‌زند از دیدن اسلحه و می‌گویم: بابا ایولا، تا باشه از این چپ کردنا!

چشمانش را باز می‌کند و تکیه از دیوار برمی‌دارد: مزه ریختن بسه. کاری که قرار بود بکنیم رو کردی؟ نمی‌تونیم خیلی بمونیم. جفتمون تحت تعقیبیم؛ مخصوصا با این شاهکار جدیدت!

-هنوز نشده.

-زود انجامش بده پس.

دست می‌گذارم روی سینه‌ام؛ روی آن محموله مهم که قرار است اینجا پرده‌برداری شود. مرصاد اشاره می‌کند به خبرنگاری که کنار قبه‌الصخره ایستاده و لنز دوربینش میان جمعیت می‌چرخد: می‌خوام یه عکس خوشگل ازت بندازه.

-چشم داداش، یه عکسی بگیرم، از عکس دامادی خوشگل‌تر.

چفیه را از دور گردنش باز می‌کند و می‌دهد به من: اینو ببند به صورتت، کار دستمون ندی آقا داماد!

چفیه را دور صورتم می‌بندم و دوباره دست می‌گذارم روی پیراهنم. درگیری کم‌تر شده است و حالا مردمِ زخمی و خسته، گوشه کنار حیاط مسجدالاقصی نشسته‌اند و آن‌ها که سرحال‌ترند، دارند برای نماز ظهر صف جماعت می‌بندند. بی‌توجه به سربازهای اسرائیلی که پایین پله‌ها و مقابل ورودی‌ها، مثل گرگِ آماده به حمله ایستاده‌اند و زوزه می‌کشند، وسط حیاط می‌ایستم؛ جایی دقیقا وسط کادر آن خبرنگار و خبرنگارهای دیگر. بیرون کشیدن آن محموله از زیر پیراهنم، فقط به اندازه فرستادن یک صلوات وقت می‌برد. باد می‌وزد و پرچم ایران در دستم می‌رقصد؛ عکسِ حاج قاسم که به پرچم سنجاق شده هم تکان می‌خورد؛ اما آرام‌تر. دو سوی پرچم را، گوشه‌های سبزرنگش را در مشتم می‌گیرم و بالا می‌برم. اجازه می‌دهم همراه حرکت باد تکان بخورد و دلبری کند...

پایان

فاطمه شکیبا، اردیبهشت 1401

پی‌نوشت: این داستان صرفا بر پایه فرضیات نویسنده و برخی اخبار منتشر شده در فضای مجازی ست و صحت آن تایید یا رد نمی‌شود.


حاج قاسمفضای مجازیالله اکبرداستانداستان کوتاه
نویسنده، کارشناس جامعه‌شناسی، مدرس سواد رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید