***
-مطمئنی؟ خطرناکه.
فقط پلک برهم میگذارم و موزاییکِ لق را از جایش بالا میکشم. خاک بلند میشود و میگذارمش کنار دستم. جاسازها زیر زمین پیدا میشوند. موزاییک بعدی را برمیدارم. گلویم طعم خاک میگیرد و سرفه میکنم. هربار میآیم سراغ این موزائیکها، یاد حرفهای پدربزرگ میافتم درباره دوران انقلاب؛ این که اعلامیهها و تصویر امام را زیر موزائیکهای حیاط پنهان میکردند. یک هیجانی داشت کارشان که من همیشه حسرتش را میخوردم؛ و البته حسرت خیلی چیزهای دیگر را. حسرت این که امام خمینی را ندیدم، حسرت این که زمان جنگ نبودم و در فضای معنوی اوایل انقلاب نفس نکشیدم. البته باید اعتراف کنم اینها همه دارد کمکم جبران میشود اینجا!
زیر موزائیک، بجز سه تا اسلحه کمری برتا، چندتا خشاب و دو مسلسل تندر امپی۵ مانده. بقیهاش را دادهایم به جوانهای فلسطینی تا خواب را به صهیونیستها حرام کنند. در ذهنم حساب میکنم که اسلحهها را چطور بین چند گروه دیگر تقسیم کنم، که ناگاه مرصاد میگوید: یه خشابم بده به من.
یک خشاب اسلحه کمری برمیدارم و میدهم به مرصاد: واقعا لازمت میشه؟
با چشمان گرد نگاهم میکند: نگو این مدت مسلح نبودی!؟
-نبودم.
با چشمغرهای که میرود، از من توضیح میخواهد. میگویم: باور کن لازم نمیشه. کافیه تو روشون بگی پخ تا در برن. دیدم که میگم.
-دشمنت رو کوچیک نبین.
-بزرگ هم نبین.
-دشمن رو باید واقعی دید. همونی که واقعا هست.
-واقعا ضعیفه.
-ضعیفه، ترسوئه و مکار... درضمن، واقعا هرکاری میکنه تا نابود نشه... چنین موجودی وحشی و خطرناک میشه. پس باید احتیاط کرد.
دو دستم را بالا میبرم: تسلیم. یکی برای خودم برمیدارم. البته بخاطر این که این یکی اضافه بود.
و برتا را در دستم سبک و سنگین میکنم. مرصاد نیشخند میزند و میگوید: زود بیا بیرون. من خیلی به اینجا مطمئن نیستم.
آخرین چیزی که زیر زمین بود را برمیدارم؛ چیزی کمحجم و پیچیده در یک پارچه سپید و خاکی. زیر لباسم پنهانش میکنم و قلبم از تماس با آن، تندتر میتپد. از شوق کاری که قرار است بکنم، همه وجودم ضربان میگیرد و هیجان شیرینی در رگهایم میدود. انگار که جوانی انقلابیام در بحبوحه دهه پنجاه، با پیراهنی که زیر آن اعلامیه امام خمینی پنهان شده و یا رزمندهای در دهه شصت و زیر باران آتش رژیم بعث، درحالی که باید پیامی مهم اما به رمز را به فرماندهاش برساند. من هیچکدام اینها نیستم؛ یک امتدادم. قسمتی از یک خط؛ ادامه آنها.
همراه مرصاد، از در پشتی خانه بیرون میزنم. مسافتی را پیاده طی میکنیم تا برسیم به جایی که ماشین را گذاشته بودیم؛ یک پاترول مشکی.
***
- طلقة بطلقة و نار بنار، احنا رجالك يا سنوار...(گلوله با گلوله و آتش با آتش، ما مردان تو هستیم ای یحی سنوار...)
مرصاد کمی متمایل میشود به سمت من تا در صفحه گوشیام گردن بکشد: دیشبه؟
فیلم تمام میشود. میگویم: آره.
همیشه نزدیک روز قدس که میشود اوضاع همین است. سرعت مرصاد کم میشود و زیر لب میگوید: یا قمر بنیهاشم!
-چی شده؟
سر بلند میکنم تا روبهرو را ببینم. اینجای که هستیم، یک جاده کوهستانی پشت مسجدالاقصی ست. تقریبا محل شاهکار چند روز پیشمان. رد نگاه مرصاد را میگیرم و میرسم به ایست بازرسی که صدمتریمان قد علم کرده است. مرصاد آرام میگوید: این قبلا اینجا نبود...
راست میگوید؛ نبود. حداقل تا آن روز که ما رفتیم و اتوبوسهاشان را ترکاندیم. فکر کنم به هر ماشینی اجازه عبور نمیدهند؛ چون بسیاری از ماشینهای جلوییمان دارند دور میزنند و برمیگردند. مرصاد غر میزند به من: اینجا محل شاهکارته... مطمئنم دنبال تو میگردن.
اصلا من به درک، میدانم الان من و مرصاد هردو داریم به یک موضوع مشترک فکر میکنیم: اسلحههای همراهمان و البته، محموله مهمتری که همراه من هست. ناخودآگاه دست میگذارم روی پیراهنم تا لمسش کنم. داغ است و ضربان دارد انگار... اصلا انگار بجای قلب خودم، اوست که میتپد و خون میدواند در رگهایم. زمزمهوار به مرصاد میگویم: چکار کنیم؟ حساب اینو نکرده بودم. لعنتیا هر روز دارن ایست بازرسیهاشون رو بیشتر میکنن.
-پیاده شو.
سرعتش را کمتر میکند؛ به قدری که در شانه سمت راست جاده میایستد. ماشینها یکییکی از کنارمان رد میشوند و در ایست بازرسی متوقف. امیدوارم کسی حواسش به ما نباشد. مرصاد دوباره تحکم میکند: پیاده شو، اسلحهت رو هم بذار اینجا!
-چرا؟
-میخوام تحویلت بدم!
ادامه دارد...
فاطمه شکیبا