-میخوام تحویلت بدم!
این را میگوید و لبش را با حالتی مسخره کج میکند. نفسم را بیرون میدهم و میگویم: مسخرهبازی در نیار.
-مسخرهبازی اون کاری بود که تو کردی...
دوباره لبانش را کج میکند و ادایم را در میآورد: ایولا!
خندهام میگیرد و عشق میکنم از یادآوری کاری که کردم. راستش اگر میدانستم انقدر فیلمش همهجا منتشر میشود، از همان تریبون یک سلام گرم به ملت ایران، مخصوصا مادرم میکردم و دست تکان میدادم برایش! میگویم: چه کنیم مرصاد؟
-همون که گفتم. پیاده شو برو، منم میام یه طوری.
-اسلحهها چی؟ اگه با دوتا اسلحه بگیرنت خیلی بدجور میشه!
مرصاد خیره میشود به روبهرو و ازدحام مردم، سربازان اسرائیلی و ماشینها: نمیگیرنم! اسلحهت دستت باشه، احتیاط. منم مال خودمو نگه میدارم.
شانه بالا میاندازم؛ اصلا من کی باشم که روی حرف سرتیم حرف بزنم؟! میپرسم: قرارمون کجا؟
-مسجدالاقصی.
-کجاش دقیقا؟
-اگه زنده موندم خودم پیدات میکنم.
لب برمیچینم و سر تکان میدهم؛ در کمال آرامش از ماشین پیاده میشوم و دست در جیب، راهم را میگیرم به سمت خلاف جهت خیابان. قاطی جمعیت مردم میشوم و مرصاد را میبینم که جلو میرود تا ایست بازرسی. دلم نمیآید نبینمش. این که اسلحه را پیدا نکنند، بیشتر مثل معجزه است؛ معجزهای که اتفاق نمیافتد. به دقیقه نکشیده، مرصاد با آن اسلحه پر کمرش میشود شکارِ درشت صهیونیستها. گفتم این اسلحه به دردمان نمیخورد... به خرجش نرفت. اسلحه را ازش میگیرند و آخرین چیزی که از او میبینم، نیمرخش است که چسبیده به دیواره ماشین و دستانش را روی سرش گذاشته تا سربازان اسرائیلی بازرسی بدنیاش کنند. طاقت نمیآورم بقیهاش را ببینم؛ این که دستبند به دستش بزنند و هلش بدهند داخل ماشینشان. دستانم مشت میشوند و به هم فشرده. هیچ کار نمیتوانم بکنم جز این که از خدا بخواهم به داد مرصاد برسد...
***
همیشه ماه رمضان، مخصوصا جمعهها و مخصوصا نزدیک روز قدس، هم صهیونیستها داستان دارند هم فلسطینیها. فلسطینیها خراب میشوند سر صهیونیستها، شهید میدهند و خواب را برای اسرائیلیها حرام میکنند و صهیونیستها به هول و ولا میافتند برای مهار کردن این خشمِ مهارناشدنیِ مردم فلسطین. آدم نباید برای چیزی که عرضهاش را ندارد الکی تقلا کند؛ صهیونیستها هم باید باختشان را بپذیرند و بیشتر از این انرژی خودشان و ما را هدر ندهند.
با وجعلنا و ذکر و صلوات، یکی دو ایست بازرسی را رد کردهام و چندتایی را هم در فشار جمعیت پیچاندهام. حالا در مسجدالاقصی دارم نماز صبحِ جمعه میخوانم؛ مرصاد را هم به خدا سپردهام. یقینا کله خیر.
-بالروح، بالدم، نفدیک یا اقصی...
با جان و خونمان از تو دفاع میکنیم ای مسجدالاقصی. این شعارِ مردم که در سرم طنین میاندازد، تازه یادم میافتد کجا هستم. مسجدالاقصی یک مسجد مثل بقیه مسجدهای دنیا نیست. اینجایی که من ایستادهام، شاید یک زمانی ابراهیم نبی(علیهالسلام) ایستاده بود، یا سلیمان نبی(علیهالسلام)، یا حضرت مریم و پسرش عیسی(علیهماالسلام)، و یا بهترین انسانی که خدا آفریده؛ محمد مصطفی صلوات الله علیه...
برای همین است که میگویم اینجا با بقیه نقاط زمین فرق دارد. اینجا سرزمینی میان آسمان و زمین است و نزدیکتر است به آسمان. محل اتصال زمین و آسمان. جایی که ابراهیم نبی خواست اسماعیل را که نه؛ هوای نفسش را قربانی کند همینجا بود. جایی که حکومت بیمانندِ سلیمان نبی را به خودش دید. اینجا سرزمینی ست که فساد بنیاسرائیل را تاب نیاورده و قهر خدا آوارهشان کرده. اینجا شاهد عبادات مریم مقدس بوده و خداوند مریم مقدس را در همینجا به سروری زنان برگزیده. یحیی را خدا اینجا به زکریا بخشید. مسیح اینجا، شاید همینجا که من ایستادهام، در گهواره لب به سخن باز کرده. در هوای این سرزمین نفس کشیده، زندگی کرده و از همینجا به آسمان رفته. و از همه اینها مهمتر، خداوند بندهاش محمد مصطفی(صلیاللهعلیهوآله) را از همینجا، از همین مسجد قبهالصخره به معراج برده... برای همین است که میگویم اینجا محل اتصال زمین و آسمان است و برای همین است که شیطان، هرچه داشته خرج کرده تا آن را در اشغال خودش نگه دارد؛ تا دست آخرین پیامبر و جانشینان و پیروانش به این سرزمین نرسد. فکر کرده راه رسیدن به خدا را میشود به این راحتی مسدود کرد... شیطان آن موقع که داشت برای تشکیل یک لکه ننگ مثل اسرائیل برنامه میریخت، نمیدانست خدا یک آسِدعلی خامنهای خلق کرده مثل ماه؛ که بیاید و کاسه کوزه اسرائیل و اعوان و انصارش را بریزد بهم؛ که اگر میدانست اصلا از اول خودش را خسته نمیکرد.
ادامه دارد...
به قلم: فاطمه شکیبا