بسم الله الرحمن الرحیم
-سلام عمو. خوبی؟ چطوری؟
-سلام دورت بگردم. تو خوبی دختر قشنگم؟
-ممنون. عمو...
-جانم؟
-میشه فردا بیای مدرسه ما؟ جشنه، نمایش داریم.
-قربونت برم، حتما میام انشاءالله. حالا یه بوس بده ببینم...
***
چندتا نفس عمیق کشیدم و به خودم یادآوری کردم که: فقط برای دو ساعت ذهنت رو خالی کن.
جای پارک نبود؛ نیمساعت تاخیر باعث شده بود والدین دیگر کوچه را با خودروهاشان پر کنند. پیاده شدم و قدم تند کردم به سمت کوچه مدرسهشان. قبل از این که بپیچم داخل کوچه، یک آمبولانس آژیرکشان راهم را بست و راه باز کرد به سمت کوچه. ترس در سینهام خزید. تندتر رفتم؛ پشت سر آمبولانس. منتظر بودم مسیرم از آمبولانس جدا شود؛ ولی نشد. او هم مقصدش مدرسه بود انگار.
به چندمتری مدرسه که رسیدم، سیاهی جمعیت جلوی مدرسه پاهایم را خشکاند. حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه میکردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج میخورد و موجها خودشان را میکوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. نفسم گرفت. چند سرفه خشک از حلقم درآمد. راه باقی مانده را هروله کردم و پشت سر آمبولانس که مردم برایش کوچه باز میکردند، به سمت مدرسه دویدم. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت میشنیدم: مردم بچههامونو کشتن. بمیرم الهی... بچههامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچههای ما رو ندارین...
چشم چرخاندم که ببینمش. جیغش بر همهمه غالب شده بود و کمکم همه داشتند به سمتش برمیگشتند. ماسک زده بود و شال مشکیاش داشت از سرش میافتاد. باز هم نفسم تنگ شد؛ اما لبم را گزیدم که سرفهام را خفه کنم. کسی در سرم داد زد: چکار میکنی رسول؟ انقدر کاری نکردی که پای مسمومیت به مدرسه حسنا هم باز شد...
جوابش را دادم که: هیچ سالی مثل امسال از خودم کار نکشیدهام. مشکل یکی دوتا نیست.
از آمبولانس جلو افتادم. حیاط مدرسه مثل صحرای محشر بود. دخترکان دبستانی هرکدام افتاده بودند یک گوشه و بعضی سرفه میکردند. مقنعه از سر بعضیها افتاده بود و بالای سر هر چند نفرشان، یک مادر یا یک معلم، بطری آب به دست ایستاده بود. دنبال حسنا گشتم؛ یا دنبال مادر و پدرش. میان دخترهای توی حیاط ندیدمشان.
وقتی به ساختمان مدرسه نزدیکتر شدم، بوی بادام تلخ زد زیر بینیام. ریهام درهم مچاله شد و از شدت سرفه، خم شدم روی زانوهایم. سرم پر شد از صدای سرفه و خسخس. صدای جیغ. صدای گریه. سرم گیج رفت. به آخر دنیا رسیدم؛ به آن قسمتی که همه میمیرند.
-عمو... عمو رسول!
صدای علیرضا از گرداب مرگ بیرونم کشید. یک دستم را به کمرم گرفتم و سرم را بالا آوردم تا ببینمش. خودش بود، پدر حسنا. میان سرفههای خشکم، پرسیدم: حسنا کجاست؟
قد راست کردم. ترس و پریشانی سر تا پای علیرضا را پر کرده بود؛ و بیش از همه چشمانش را. روی پاهایش بند نبود. دهانش را باز و بسته میکرد و نمیدانست چه بگوید. بلندتر گفتم: حسنا کجاست؟
-حالش بد شده...
اشاره میکند به سمت ورودی ساختمان مدرسه. دنبالش میدوم و میپرسم: چرا خودت حالت بد نشده؟
-نمیدونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچهها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمیدونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس.
-مامانش کجاست؟