شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه بادام تلخ، قسمت دوم

-نمی‌دونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچه‌ها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمی‌دونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس.

-مامانش کجاست؟

-کنار حسناست. حالش خوبه. شما خوبین؟

-آره... خوبم...

قبل از این که وارد ساختمان مدرسه شویم، حسنا را روی برانکارد بیرون آوردند. تندتر دویدم و سرفه‌هایم را قورت دادم که حسنا نترسد. روی صورت کوچک و قشنگش یک ماسک شفاف و بدریخت گذاشته بودند. خودم را رساندم به برانکاردش و صدایش زدم: حسنا... دخترم!

چشمانِ قشنگش نیمه‌باز بود. ماسکش بخار گرفت. لب‌های کوچکش را تکان می‌داد و صدایش را در هیاهو نمی‌شنیدم. چقدر شبیه حسین بود، شبیه وقت‌هایی که تن حسین دیگر نمی‌کشید جانش را همراهی کند و چند روزی می‌افتاد روی تخت. انگار حسین از پشت چشمان حسنا داشت نگاهم می‌کرد، داشت می‌گفت بساط این بازی‌ها را زودتر جمع کن رسول!

بلند گفتم: نترس عمو، زود خوب می‌شی. باید زود خوب بشی و بیای که من نمایشت رو ببینم. باشه؟

پلک‌هایش را باز و بسته کرد؛ شاید زیر ماسک بخارگرفته‌اش خندید. نمی‌دانم، زود بردندش و مادرش هم همراهش بالای آمبولانس پرید. علیرضا گیج و سردرگم به من و آمبولانس نگاه می‌کرد و دست می‌کشید میان موهایش. گفتم: چکار می‌کنی؟ برو دنبالشون!

با نهیب من، کمی خودش را جمع کرد و دنبال آمبولانس دوید. من اما باید می‌ماندم. بوی بادام تلخ کم‌کم داشت خودش را میان بادهای بهاریِ آخر بهمن گم می‌کرد و به ریه‌هایم مجال نفس کشیدن می‌داد.

اولین بار وقتی این بو را حس کردم که دیگر کار از کار گذشته بود و داشتم یکی‌یکی علائم مسمومیت با سیانید را نشان می‌دادم. فاو بودیم. هواپیماهای صدام، گاز خردل و اعصاب و سیانید را مثل گرده‌های گل در هوا پخش می‌کردند. حسین به دادم رسید. شاید خودش هم آلوده شده بود؛ ولی مانده بود که به آلوده‌ترها کمک کند. یک چفیه خیس بسته بود به صورتش، میان رزمنده‌های دیگر می‌چرخید و پادزهر برایشان تزریق می‌کرد. حتما ماسکش را روی صورت یک نفر دیگر جا گذاشته بود...

یک سیلی آرام زدم به صورتم: خودتو جمع کن. این فقط یه واکنش عصبیه... ببین... همه حالشون خوبه.

همه حالشان خوب بود؛ فقط آشفته بودند. خطاب به یکی از دخترها که داشت می‌دوید سمت در مدرسه، داد زدم: بابا جون یه لحظه بیا!

دختر برگشت سمتم. نه سرفه می‌کرد، نه حتی چشمانش قرمز شده بود. مردد و کمی ترسیده، چند قدم جلو آمد. مقابلش زانو زدم: اسمت چیه بابا؟

دستانش را برد پشت سرش و نگاهش را از صورتم گرفت. سرش را کمی به پایین خم کرد و گفت: بهار.

-چه دختر گلی. کلاس چندمی؟

-دوم.

لبخندی ساختگی زدم تا کم‌تر احساس خجالت کند. گفتم: واقعا؟ تو نوه من، حسنا رو می‌شناسی؟

چشمانش درخشیدند و سرش را کمی بالاتر گرفت: شما بابابزرگ حسنا هستین؟

-آره باباجون. می‌خوام بدونم چرا این اتفاق افتاده. کمکم می‌کنی؟

سرش را تکان داد و لبخند زد. دوتا از دندان‌های شیری‌اش افتاده بودند، مثل حسنا. گفتم: خیلی خب، می‌شه بهم بگی چی شد که اینطور شد؟

بهار با دست اشاره کرد به انتهای راهرو. گفتم: می‌شه منو ببری جایی که بو از اونجا پخش شد؟

راه می‌افتد به سمت جایی که اشاره کرده بود. یکی‌یکی از کلاس‌ها گذشتیم و رسیدیم به یک حیاط خلوت کوچک؛ با دری شیشه‌ای که از طریق میله‌های آهنی حفاظت می‌شد. در قفل بود؛ اما شیشه‌اش شکسته. از پشت شکاف شیشه، نگاهی به حیاط خلوتِ دو در دوی مدرسه انداختم. راه داشت به ساختمان‌های مجاور. گفتم: از اینجا شروع شد؟

-ما کلاسمون همین بغله. صدای شکستن شنیدیم. یهو دیدیم یه دود زردی اومد، بوی بد می‌داد. بچه‌ها جیغ کشیدن دویدن بیرون. حسنام حالش بد شد.

-چه بویی می‌داد؟

بهار صورتش را جمع کرد: نمی‌دونم، بوش خیلی بد بود. مثل یه چیز گندیده بود.


ادامه دارد...

مسمومیتدانش آموزانمدرسهداستان کوتاهداستان
نویسنده، کارشناس جامعه‌شناسی، مدرس سواد رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید