از گوشه پوسته یکی از ناخنهایش خون بیرون زد و آن را به دهان گرفت. امید در بیسیم گفت: آقا میتونید بیاید بیرون؟ فوریه.
کاغذ و خودکاری مقابلش گذاشتم. از جا بلند شدم. لپتاپ را زدم زیر بغلم و گفتم: من میرم و زود برمیگردم. بهتره عاقلانه تصمیم بگیری؛ چون ما با کسایی که از بچههای معصوم برای رسیدن به اهدافشون استفاده میکنن اصلا شوخی نداریم.
از اتاق بیرون آمدم. امید پشت در منتظرم بود. لپتاپ را روی میز گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم. دلم شورِ حسنا را میزد. میخواستم بروم بیمارستان ببینمش. گفتم: زود کارتو بگو. باید برم.
-حاج آقا من دوربینای اون محدوده رو بررسی کردم. خود کوچهای که گفتید دوربین امنیتی نداره؛ پس مجبور شدم دوتا راه ورودی و خروجی کوچه رو توی ساعتِ مسمومیت و بعدش بررسی کنم. سه نفر توی اون محدوده زمانی از اونجا رد شدن. دو نفرشون از مردم قدیمی همون محل بودن و اینطور که بررسی کردم، سوءسابقه نداشتن. اینطور که توی دوربین دیدم، یکیشون رفت مغازهش که همین نزدیک بود و یکیشون رفت خونهش. هیچکدوم مشکوک نبودن. ولی نفر سوم، یه پسر نوزده ساله بود که ساکن اینجا نبود و البته سابقهدار هم نیست. ولی بعد ده دقیقه، توی دوربینها گمش کردم. و میدونید کجا پیداش کردم؟ اینجا...
همان فیلمی را پخش کرد که چند دقیقه پیش نشان زن داده بودم؛ فیلم دوربین لباس مامور ناجا. میان جمعیت بود و چهرهاش را نمیشد دید؛ تنها از لباس و جثهاش میشد او را شناخت. امید گفت: اینجا تموم نمیشه. از دستگیری اون خانم یه فیلم توی اینترنت پخش شده. زاویه دوربیندار، تقریبا با زاویه این پسره یکیه...
گوشیام زنگ خورد. مادر حسنا بود. کف دستم را به سمت امید بالا گرفتم و تماس را وصل کردم: بله؟
-عمو میتونین فوری بیاین بیمارستان؟
صدایش میلرزید و آب بینیاش را بالا میکشید. داشت گریه میکرد. قلبم ریخت. گفتم: چی شده؟ حسنا خوبه؟
-نمیدونم عمو، میگن دریچه قلبش مشکل داره. گفتن باید جراحیش کنن.
-یعنی چی؟ بخاطر اتفاق امروز؟
-نه، میگن مادرزادیه. اگه عملش نکنن ممکنه...
صدای هقهق گریهاش بلند شد. دستم کشیدم روی صورت و پیشانیام و گفتم: نترس عمو، الان میام. انشاءالله خوب میشه.
قلبم داشت در سینه بالبال میزد؛ اصلا انگار قلب من نبود. قلب حسین بود. داشت داد میکشید سرم. داشت میگفت حسنا الان مرا کم دارد... اورکتم را پوشیدم و به امید گفتم: بررسی کن ببین فیلم رو کی منتشر کرده. بعد هم بسپار ببینن پسره الان کجاست و چکار میکنه، بگو جلبش کنن تا ببینیم چکاره ست.
***
حسنا را در بخش قلب پیدا کردم؛ دکترها و پرستارها دورش را گرفته بودند و باز هم صورتش زیر یک ماسک شفاف و بخار گرفته پنهان بود. پدر و مادرش پشت در اتاق به خودشان میپیچیدند. من را که دیدند، چند قدم آمدند جلو و قبل از این که چیزی بگویند، پرسیدم: دارن چکار میکنن؟
-میبرنش اتاق عمل.
این را پدرش گفت و بغض مادرش ترکید. بازوی پدرش را گرفتم و فشار دادم: نگران نباشین، اتفاقا باید خدا رو شکر کنین که به موقع فهمیدین. اگه دیر میشد ممکن بود خدای نکرده اتفاق بدتری بیفته.
بجای جواب، صدای گریه مادرش در راهرو پیچید. اگر قرار به گریه بود، من دلایل زیادی برای گریه داشتم؛ یکیش حسنا. بغضم را قورت دادم و گفتم: حسنا باید روحیه داشته باشه، شماها رو اینطوری ببینه بیشتر از عمل میترسه!
مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟
مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟
چشمهایش را باز و بسته کرد. حسین داشت از پشت این چشمها نگاهم میکرد، داشت میخندید. دست کوچکش را گرفتم و انگشتانش را بوسیدم: چشم به هم بزنی حالت خوب شده. خب؟ منم اون کسی که مدرسهتونو بهم ریخت پیدا میکنم و حقشو کف دستش میذارم. خوبه؟
خندید. دوتا دندانهای نیش شیریاش افتاده بودند و بامزهتر شده بود. دستم را میان دستان کوچکش گرفت و گفت: پیشم بمون عمو.