کاملا یهویی دلم خواست بریدهای از رمانم رو اینجا منتشر کنم...
فصل منفی یک: پوچزده
تیرماه ۱۴۰۷، کرانه باختری، فلسطین اشغالی
انگار داشت در یک فیلم آخرالزمانی قدم میزد. گویا هزاران سال از سکونت آخرین انسانها در شهرک میگذشت. هیچ انسانی در سرتاسر خیابان به چشم نمیخورد. درختها و بوتههای کنار خیابان هرس نشده و خودشان را با آب باران زنده نگه داشته بودند. گاه صدای هوهوی باد میان درختان و ساختمانهای خالی و گاه صدای پرندهها، گربهها و سگهای ولگرد، سکوت شهرک را میشکست. اثر موشک بر تن بعضی ساختمانها مانده بود؛ طوری که به سختی خودشان را سرپا نگه داشته و در آستانه ریزش بودند. شیشه مغازهها شکسته و اجناسشان به غارت رفته بود؛ درست مثل یک فیلم آخرالزمانی. کف خیابان پر شده بود از برگهای خشک، زباله و پلاستیک و تکهپارههای پرچمی سپید و آبی.
ایستاد. خم شد. پرچم خاکی، پوسیده و پاره را از روی زمین برداشت. تکهای از پرچم نبود و فقط سه پر برای ستاره ششپرش مانده بود. خطوط آبیاش کدر و لجنی شده بودند و سپیدیاش به سیاهی میزد. ترحمبرانگیز بود؛ مثل تمام شهرک، مثل خود دانیال که داشت با نگاهی حسرتبار به پرچم نگاه میکرد.
پرچم را انداخت گوشهای؛ روی یک نیمکت ایستگاه اتوبوس. با خودش فکر کرد: سرزمین موعود... قوم برگزیده... ستاره داود...
پوزخند زد و صدای خودش را در ذهنش شنید: که چی؟
زندگی خالی از معنا شده بود؛ مثل همین شهرکِ خالی از سکنه. دانیال مانده بود و یک زندگیِ پوچ، دانیال مانده بود و یک شهرکِ خالی... شهرکی که نه زلزلهزده بود، نه جنگزده، نه طوفانزده... با خودش فکر کرد: یه شهرکِ... یه شهرکِ مهاجرزده... نه. یه شهرکِ ترسزده... نه دقیقا. یه شهرکِ پوچزده... آره... پوچزده. یه همچین چیزی.
نشست روی همان نیمکت ایستگاه اتوبوس. دستانش را بر موهای سیاه و کمپشتش کشید. از خودش پرسید: چی شد که اومدیم اینجا؟
بدیهی بود. پدربزرگش آمده بود که در سرزمین موعود زندگی کند. زیر سایه دولت یهودی. جایی که حقش بود. بدون تبعیض و یهودستیزی... پدربزرگش از اولین ساکنان این شهرک بود.
از یک جایی به بعد، دانیال خالی شد؛ مثل شهرک. دانیال خالی میشد و حسابهای پنهانش در کشورهای کوچک پر میشدند. دستش را کوباند روی زانویش: فقط چند سال دیگه صبر کن. به وقتش میزنی بیرون و خلاص میشی.
و صدای خودش، از خودش پرسید: اگه گندش دراومد چی؟
-سازمان به اندازه کافی درگیر هست که ذهنش رو درگیر اختلاسهای کوچولو نکنه؛ مخصوصا اگه اختلاس کار یه مامور فوق حرفهای باشه.
خندید. اختلاسِ کوچولو!
صدای دیگری پرسید: بعدش چی؟ میخوای چکار کنی؟
-نمیدونم. به وقتش تصمیم میگیرم.
شاید هم نیاز داشت یک نفر به ایمانش تنفس مصنوعی بدهد و برش گرداند به یکی دو سال پیش؛ وقتی که سرشار از انگیزه بود. مثل وقتی که زندگی در این شهرک جریان داشت. ولی مگر میشد شهرکِ مرده را به زور احیا کرد؟ ساکنان شهرک، آرامآرام ترکش کرده بودند؛ از همان یکی دو سال پیش. از همان روزهایی که گنبد آهنینشان ترک برداشت، اعتماد ساکنان هم ترک خورد. مثل مرگ تدریجی با منوکسید کربن بود. دانیال یک روز آمده بود به شهرک و دیده بود هیچکس نیست؛ حتی خانواده خودش.