ویرگول
ورودثبت نام
رمانتیک
رمانتیک
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

رمان ممنوعه - فصل اول – عرفان – بخش دوم – ورود به شرکت

در قسمت قبل دیدیم که چطور عرفان مجبور میشه تصمیمات سختی بگیره.وحالا ادامه ماجرا :

توی کل مسیر برگشت به شرکت داشتم فکر میکردم که آیا اشتباه کردم یا نه.اوضاع خوبی نداشتم.استرس اینکه چه اتفاقاتی میوفته از این به بعد واقعا آزارم می‌داد.وقتی رسیدم شرکت اولین کاری که کردم این بود که نامه استعفامو نوشتم و برای حمید که مدیر مجموعه بود فرستادم.

حمید جوانی بود 39 ساله و بسیار خوش فکر که تونسته بود شرکت رو چندسال پیش تاسیس و سرپا نگه داره.زمینه کاری شرکت کاغذ و بعضا مواد پلیمری بود.ولی می‌دونستم که برای سرپانگه داشتن شرکت خودش چندین ماه هست که حقوق نگرفته. رابطه من و حمید بیشتر از مدیر و کارمند بود.وقتی شرکتش خیلی کوچیک بود من باهاش شروع به کار کردم و فروش شرکت رو تونستم توی 1 سال، 40 درصد افزایش بدم.من و حمید رابطه نزدیکی داشتیم، به همین خاطر بود که من می‌دونستم حقوق نمیگیره.برای خیلی سخت بود فرستادن اون ایمیل ولی چون خیلی وقت بود این تصمیم رو داشتم زیاد معطل نکرده بودم و ارسالش کرده بودم.

چند دقیقه بیشتر از ارسال ایملیم نگذشته بود که حمید سراسیمه وارد اتاق من شد و در پشت سرش بست.نشست روی مبل کنار در و چند دقیقه ای ساکت موند.

+ عرفان می‌دونی از چی همیشه می‌ترسیدم ؟ از این که یه روز تو بری.

- حمید جان تو که می‌دونی من واقعا چاره ای نداشتم.من نمیخوام به شرکت فشار بیارم، ولی واقعا زندگی برام سخت شده.از طرفی دوست دارم پیشرفت کنم.بهتر بشم.

+ ( حمید همینطور که به دیوار زل زده بود گفت ) عیب نداره.تو هم برو.خودم تنهایی یه کاریش می‌کنم!

-حمید بچه بازی در نیار.مثل این دختربچه های لوس نشو که با قهر کردن می‌خوان اسباب بازیشونو پس بگیرن.

+ مگه دروغ میگم.اومدی اینجا من بهت بال و پر دادم.من بودم که تو رو قوی کردم.منِ نادون !

عصبانی شدم، کیفم رو برداشتم و از شرکت زدم بیرون.یک راست رفتم سمت خونه.شب حمید بهم زنگ زد :

+ سلام.

- ( با سردی جوابشو دادم) سلام.

+ امروز رفتارم درست نبود.ببخشید.خیلی عصبانی بودم.جدا شدن از کسی که روش حساب کردی کسی که دوستش داری سخته.

- خب ؟

+ ازت می‌خوام برگردی.

- شرمنده حمید جان.من تصمیمو گرفتم.

با دلخوری ازش خدا حافظی کردم و قطع کردم.دلم واقعا براش سوخت.ته دلم بهش حق میدادم که اونطوری برخورد کنه.ولی نه اونقدر شدید که حمید برخورد کرده بود.واقعا آدم چطوری میتونه کسی رو که باهاش چندین سال زندگی کرده و توی خوشی و ناخوشیشی بوده به همین راحتی رها کنه.من واقعا چه موجودی بودم.من چه موجودی شدم ؟

تصمیم رو گرفته بودم، یعنی مجبور شده بودم و ازش خوشحال بودم.فردای اون روز، صبح زود رفتم شرکت.چون کلید داشتم صبح خیلی زود رفتم و وسایلم رو جمع کردم.قبل از اینکه حمید و بقیه بچه ها بیان از شرکت زدم بیرون و رفتم سمت خونه.قبل از خارج شدن از شرکت برای تک تک بچه ها و حتی حمید یه نامه کوچولو نوشتم و از خوبی کار کردن با هرکدومشون گفتم.موقع نوشتن اون نامه اشک خودم در اومده بود.داشتم صورت بچهارو وقتی نامه منو می‌خوندن تصور می‌کردم که صدای در رو شندیم.علی آقا بود.آبدارچی شرکت.وقتی منو دید تعجب کرد.آقای نیبی ؟ شما اینجا چی کار می‌کنید؟ اتفاقی افتاده ؟بدون اینکه جواب سوالشو بدم گفتم سلا و نامه ها رو دادم دستش و گفتم بزاره رو میز بچه ها و زدم بیرون.دوست نداشتم خداحافظی کنم.حس می‌کردم بهشون پشت کردم.با این که حمید خیلی حرف های ناجوری بهم زده بود ولی هر روز دیدن اون و بقیه بچه ها برام عادت شده بود.واقعا برام یه خانواده بودن.همشونو دوست داشتم و برای همشون ارزش قائل بودم. توی راه دلشوره دست از سرم بر نمیداشت و حسابی اوضاع روحیم خراب بود.به هر حال تصمیم خودم بود و باید ادمش میدادم.دوباره با فکر اون درآمد رویایی خودمو سرگرم کردم تا اینکه رسیدم خونه.انقدر قرق در افکارم بودم که وقتی رسیدیم به مقصد راننده بهم گفت، رسیدیم.پیاده نمی‌شید؟

وقتی رفتم داخل خونه الناز تنها بود و داشت کتاب می‌خوند.با دیدن من به همراه مسایل های دستم جا خورد و تعجب کرد.الناز با نگرانی زیاد پرسید که چی شده ؟

منم براش ماجرای خودم حمید رو توضیح دادم.الناز هم طبق معمول به جای اینکه از من حمایت کنه بهم خورده گرفت که کارت اشتباه بوده و روشت غلط بوده و ....

منم اصلا حوصله نداشتم که بحث کنم، رفتم روی مبل تکی گوشه خونه که جلوی پنجره بزرگ پذیرایی قرارداشت نشستم و از پشت درخت جلوی خونه به خیابون خیره شدم.الناز داشت همچنان حرف می‌زد و من داشتم توی تفکرات خودم سیر می‌کردم.با تشر الناز دوباره به حال خودم برگشتم :

+ خوب بگو حرف نزنم دیگه.اصلا نظر من برات مهم نیست ؟

- چرا الناز جان ولی واقعا الان روی مود خوبی نیستم.میشه بعدا حرف بزنیم.ذهنم خیلی درگیره.

+ حالا چی کار می‌خوای بکنی ؟

- میخوام فکر کنم.

+ نه کار رو میگم ؟ الان بیکار شدی.اصلا حواست هست دیگه مجرد نیستی و یه پسره 8 ساله داری؟

- بله، هم حواسم هست هم خیلی نگرانم.گویا تو حواست نیست که من کار جدیدی با 150% افزایش حقوق پیدا کردم.

+ آره ولی از کی باید بری سر کار.از فردا که نمیشه رفت !

- می‌دونم.نگران نباش.من 1 سال هم نرم سر کار به اندازه کافی پس انداز داریم.

+ من نگرانیم اینه که تو تو خونه باشی.تو خونه باشی همه چی خراب میشه.منو عصبانی میکنه.

حرفش برام سنگین بود.ولی انقدر حالم خوب نبود که به این حرف فکر کنم.ولی یه گوشه ذهنم یه برگه چسبوندم که توش نوشته بود : تو خونه باشی همه چی خراب میشه.

ساعت حدود 12 بود که زنگ زدم به علی‌‍رضا.احتمال میدادم اون ساعت جلسه ای نداشته باشه و درگیر نهار باشه.حدسم درست بود فقط درگیر نهار نبود.بهش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.خندید و گفت : اگر میدونستم انقدر مشتاق اومدن اینجایی اون همه پیشنهاد بهت نمیدادم.به زور لبخندِ بی روحی تحویلش دادم.بهم گفت که با لیلا هماهنگ می‌کنه که کارهام رو زودتر انجام بدن تا توی همین هفته به مجموعه اضافه بشی.خوشحال شدم و ازش تشکر و بعد خداحافظی کردم.

وقتی داشتم با علی‌رضا صحبت می‌کردم، چون آیدین مدرسه بود و الناز هم ناراحت بود ازم سکوت سنگینی برقراربود و الناز به راحتی صدای علی‌رضا رو می‌شنید.تا تلفن رو قطع کردم و به صورتش نگاه کردم متوجه نگاه عجیبش به خودم شدم.نمیدونستم الان عصبانیه یا صدای علی‌رضا رو شنیده که گفته لیلا ؟ توی این حالت ها به همه چیز آدم شکت میکنه.حتی به خودش.داشتم توی ذهنم مرور می‌کردم نکنه خودم از دهنم اسم لیلا پریده باشه.توی ذهنم پر از سوال و جواب هایی بود که خودم می‌پرسیدم و خودم به خودم جوابشو میدادم:

لعنت به این ترس.چرا انقدر من خودمو محدود تفکر الناز کردم، این اشتباه هست.

نه درسته عوضش الناز حالش خوبه.

پس خودت چی؟

من متاهلم، باید به اون توجه کنم.

با همین تفکرات بودم که صدای در اومد و آیدین که اومده بود خونه و جلو در کفش های منو دیده بود با خنده و انرژی زیاد اومد تو و بدون سلام ازم پرسید : بابا عرفان اومدی منو ببری شهر بازی ؟ همونی که قول داده بودی ؟

می‌دونستم قبلا همچین قولی نداده بودم ولی راه خوبی بود که از شر این تفکرات و استرسم خلاص شم.بهش گفتم، آره.زود نهارتو بخور تا سه تایی بریم شهر بازی.آیدین هم خوشحال شد و مثل یک سرباز وظیفه شناس رفت و لباسشو عوض کنه تا بعد از نهار بره شهره بازی.

فردا صبح به بهانه ورزش زدم بیرون و رفتم توی باشگاه روی تردمیل شروع کردم به دویدن، به دروغ هایی که گفتم و مخفی کاری هایی که کرده بودم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد.لیلا بود.باز با گوشیش زنگ زده بود.ازم چند تا مدرک خواست و گفت اگر مدارک رو امروز بیاری فردا اولین روز کاریت خواهد بود.تمام مدارک رو داشتم.بهش گفتم:

+ همشو دارم.برات پیک کنم ؟

- آره بفرست.لطف می‌کنی.

و بعد خداحافظی و قطع کرد.چه بلایی سرم اومده ؟ من همون آدم سفت قبلی نبودم.با لیلا طوری راحت صحبتکردم که خودم از خودم تعجب کردم.تو ذهنم این فکر تاب می‌خورد که قراره این طوری اونجا کار کنی؟ الناز چی پس؟اگر بفهمه چی ؟ اگر خودت گاف بدی و نتونتی توی این جو خودتو کنترل کنی چی ؟ از خودم می‌ترسیدم.نه از اینکه کسی منو با اسم کوچیک صدا کنه.از این که انقدر روی خودم کنترل نداشتم.توی هیمن حال هوا بودم و داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که مربی باشگاه بهم گفت نمیای پایین ؟ 35 دقیقه داری با سرعت 7.5 می‌دویی و به یک جا خیره شدی.میخوای چی رو از بین ببری؟

محمد مربی باشگاه بود.سن و سالی نداشت ولی موهاش کم و بیش سفید شده بود، لاغر بدن ورزیده، موهای لخت و خوش تیپ.توی این مدتی که اونجا بودم باهاش رفاقت کرده بودم و یه حس دوستی خوبی بین ما بود.محمد خیلی شناخت خوبی از من داشت.هروقت ذهنم درگیر بود می‌فهمید.من همیشه بهش می‌گفتم تو چطوری این کار رو می‌کنی؟ اونم می‌گفت جاسوس دارم تو ذهنت.

محمد اومد سرعت تردمیل رو گذاشت روی 4 و گفت :

+ باز چی شده عرفان

- هیچی بابا.دارم کارمو عوض می‌کنم.

+ بیخیال! مگه اونجا رو دوست نداشتی؟ همیشه که خیلی ازش تعریف می‌کردی؟ چی شد؟

- پیش میاد دیگه.موقعیت بهتر گیر اوردم.

+ فقط موقعیت یا بازم با حمید دعوات شده ؟ ( من و حمید دعوا هم زیاد می‌کردیم)

- جفتش.چه فرقی می‌کنه؟

+ فرقش اینه توی یه حالت دلتو اونجا جا میزاری توی یه حالت هم جونتو برمی‌داری و در می‌ری.

نگاهمو دزدیدمو جوابشو ندادم.ولی می‌دونستم چه جواب درستی بهم داد.رفتم تا وسایلمو جمع کنم و برم که محمد اومد و بهم گفت : همیشه کاری رو بکن که برای خودت و خانوادت بهتره عرفان.حتی اگر مجبور شی دلتو جا بزاری. و رفت.

حرفش مثل پتک خورد تو ملاجم.حرفش ناجوانمردانه ولی درست بود.دوست نداشتمش ولی درست بود.قلبم رو لرزوند ولی درست بود.

رفتم خونه مدارک رو آماده کردم و با پیک فرستادم دفتر شرکت جدید.آخرای شب بود که علی رضا بهم پیام داد که میز و دفترم آمادست و می‌تونم فردا صبح اونجا باشم.منم جوابم رو با یه تشکر ساده و کوتاه براش فرستادم.شک توی دلم موج می‌زد ولی راه دیگه‌ای نداشتم.

شب راحت نخوابیدم.چند باری تا صبح بیدار شدم.یه جورایی استرس داشتم.ساعت 5 صبح بود که بیدار شدم و رفتم آماده شم.زیر دوش آب داغ گیر ایستاده فکر می‌کردم.اومدم بیرون، چون موهام رو همیشه کوتاه نگه میداشتم خیلی استرس مرتب کردنشو نداشتم.رفتم سراق رگال لباس ها، یک کت شلوار مشکی، با پیرهن سفید اندامی با یه کراوات مشکی با عرض کم انتخاب کردم و سریع پوشیدیم و آماده رفتم شدم.ساعت نزدیک 6:15 بود که زدم بیرون.هوای خنک اواخر اریبهشت بود.با اینکه استرس داشتم تصمیم گرفتم تا ایستگاه تاکسی پیاده برم.20 دقیقه پیاده راه بود.آخرای مسیر فهمیدم چه اشتباهی کردم.مسافت زیاد عرقم رو در اورده بود و برای اولین روز کاری بوی عرق گرفته بودم و عطر همراهم نبود.به همین خاطر تصمیم گرفتم از سوپرمارکت از عطر های کوچیک و ارزونی که می‌فروشن یکی بخرم.توی اولین سوپرمارکت داخل شدم و یکی خریدم.از شانس من بوی ملایمی داشت.یه بویی مثل عطر یه میوه شیرین که تازه از یخچال دراومده و مشامتو نوازش می‌کنه.سوار تاکسی شدم و ساعت 7:15 سیدم ونک.از ونک تا شرکت هم باید پیاده می‌رفتم.اونجا هم 10 دقیقه ای طول کشید.قراربود برم پگیش لیلا تا کارهای منو انجام بده.هنوز نیومده بود و حراست سازمان منو راهنمایی کرد تا توی سالن انتظار منتظر بشم.ساعت 7:45 بود که کم کم کارمندا خودشونو می‌رسوندن.بعضا یکی یکی، بعضا چندتایی باهم میومدن داخل.کارتی که از گردنشون آویزون بود رو میزاشتن روی دستگاه و می‌رفتن داخل.یکی از کارمندا که کارت زد دستگاه کارت خون صدایی مثل آهنگ تولدت مبارک ازش در اومد، چند نفری که منتظر بودن که کارت بزنن یا اون اطراف بودن براش دست زدن و تولدشو تبریک گفتن.برام جالب بود.جو خوبی اونجا بود.احساس آرامش بیشتری نسبت به چند ساعت پیش داشتم.کارمندی که تولدش بود وقتی از جلوم رد شد با سر سلامی بهم کرد.منم همونطوری نشسته تولدشو تبریک گفتم و با یک لبخند بدرقش کردم.

راس 8 بود که لیلا با یه پسر جون در حالی که انگار مسابقه دو گذاشته بودن وارد سالن ورودی شدن.لیلا سریع تر کارت زد و بلند گفت اول ! پسره معلوم بود که گذاشته لیلا اول بشه گفت : بازم تو بردی! معلوم بود داره از قصد این کارو می‌کنه.بدن ورزیده، کفش نایکی مخصوص دویدن، بدون شکم و حتی یکم چربی.میدونی بعضی مردا دوست دارن کسی که دوست دارن حالش خوب باشه.مثلا اجازه میدن توی چیزی که خودشون خوب هستن طرفشون عرضه اندام کنه و بعد از حال خوب طرفشون لذت ببرن.خودمم این طوری بودم.همیشه میزاشتم الناز توی کارهایی که من بهتر بودم ازش، از من بهتر جلوه کنه و مینشستم کنار از درخشش لذت می‌بردم.

لیلا وقتی منو دید تعجب کرد و گفت :

+ عرفان ؟ تو که گفتی راهت دوره و دیر میرسی و این چیزا !

- سلام.آره راستش روز اولی بود گفتم زودتر بیام راه رو چاه مسیر رو بشناسم.

+ کار خوبی کردی.چه کراوات قشنگی زدی.بیا بریم بالا تا کارهاتو انجام بدم.

اون پسره که با لیلا اومده بود داخل تمام مدت به من زل زده بود.از نگاهش حس خوبی نداشتم.فشار نگاهش اذیتم می‌کرد.بعدا فهمیدم اسمش نیماست و بدجوری خاطر خواه لیلاست، ولی لیلا از اون دخترایی نبود که به راحتی وا بده و کلی مدت توی آب نمک نگهش داشته بود.

رفتیم بالا توی دفتر لیلا.زود نشست پشت سیستمش و عرض 10 دقیقه کارت منو آماده کرد.توی زمان کارش لبخند گوشه لباش بود و انگار داشت سعی می‌کرد مخفیش کنه.کارش که تموم شد کارت رو داد دستم و گفت بزن بریم.روی کارت عکس 3 * 4 بود که فرستاده بودم.نمیدونستم که قراره روی کارت بره عکسم به همین خاطر یه عکس معمولی با ریش و موهاش نامرتب فرستاده بودم.به لیلا گفتم نمیشه این عکس رو عوض کرد ؟ خیلی بدجوره!لیلا خندید و گفت تمام مدت داشتم به عکست می‌خندیدم.آخه این چه عکسیه فرستادی.گفتم نمیدونستم قراره این طوری بشه که.گفت بزار با گوشی خودم یه عکس ازت میگیرم و یه کارت دیگه چاپ کنم برات.چند تا عکس ازم گرفت.معذب بودم که باید جلوش ژست بگیرم تا ازم عکس بگیره.بلاخره یه عکس خوب در اومد و کار جدید رو صادر کرد.کارت جدید رو که گرفتم واقعا بهتر بود.لیلا گفت بریم حالا ؟ گفتم بریم.سوار آسانسور شدیم.انتظار داشتم بریم طبقات بالاتر ولی لیلا روی همکف زد.چیزی نگفتم.وقتی رسیدیم همکف گفت بریم که دیر نرسی.گفتم کجا ؟ گفت دفتر فروش دیگه.ساعت 9 جلسه داری ! مگه اینجا نیست دفتر فروش؟ نه یه ساختمون دیگست دوتا خیابون پایین تر.اگه سوالی نداری میتونیم بریم حالا ؟ با سر جواب مثب دادم و حرکت کردیم.دوتا خیابون پایین تر یک ساختمان قدیمی تر از ساختمون اصلی بود.لیلا گفت اینجا محل کار تو میشه.البته قراره ساختمون جدید که ساخته شد برید اونجا ولی فعا اینجایی.رفتیم بالا.طبقه چهارم.یک ساختمان فلت با دیوار هایی به رنگ بنفش و زرد و سبز! انگار مهد کودک بود.توی همین حال و هوا بودم که لیلا گفت : این ساختمون قبلا دبستان و پیش دبستانی بوده.چیزی نگفتم.منو راهنمایی کرد به یه اتاق 16 متری که توش 4 نفر آقا نشسته بودن ! یک میز خالی بود.منو به احسان معرفی کرد.احسان یه جوون لاغر با ته ریش مشکلی نسبتا کوتاهی بود که پشت لپتاپش جوری غوز کرده بود که من نگران بودم الان بشکنه.وقتی باهم سلام و علیک کردیم متوجه شدم که به شدت سیگاری هم هست.اینو از عطر نفسش می‌شد فهمید.من ولی تو شک بودم.توی شرکت قبلی منشی داشتم، اتاق اختصاصی داشتم.الان توی یه اطلا 16 متره به 4 نفره دیگه باید کار کنم ؟؟ باز با فکر انتخاب ماشین مورد علاقم خودمو سرگرم کردم و رفتم نشستم سر جام.اتقاق به قدری کوچیک بود که وقتی میخواستی بلند شی میخوردی به صندلی نفر پشتی.تصور خودم با کراوات و کت توی اون اتاق کوچیک حس خفت بهم میداد ولی باز سعی کردم فراموش کنم.سیستمم آماده شده بود از قبل.با نام کاریری و رمز عبوری که لیلا داد وارد سیستم شدم و بلافاصله ایمیل جلسه ساعت 9 و همچنین یادآوری شروع جلسه تا 5 دقیقه دیگه به دستم رسید.نشسته بلند شدم که برم به جلسه برسم.از احسان در مورد محل جلسه که نوشته شده بود اتاق علی رضا سوال پرسیدم.احسان راهنماییم کرد و گفت بهت پیشنهاد میکنم قهوه هم بردار برای جلسه با علی‌رضا لازمت میشه.با لبخند تشکر کردم ولی اعتنایی نکردم و طبق راهنمایی احسان رفتم توی اتاق علی‌رضا که توی طبقه پنجم بود.

ممنوعهرمانکتابعرفان
یک نویسنده تازه‌کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید