رمانتیک
رمانتیک
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

رمان ممنوعه - فصل اول – عرفان – بخش سوم – همکار جدید

در قسمت قبل دیدیم که عرفان چطوری با محیط جدیدش ارتباط بر قرار میکنه و وارد شرکت میشه.

چند هفته ای از اومدنم به شرکت جدید میگذشت.شرکت اصلی،سال گذشته شرکت جدید ثبت کرده بود که مواد پلیمری خاصی رو برای مشتری های کشور های اطراف از پتروشیمی ها خرید و بعد از بسته بندی صادر می‌کرد.بعد از تغییرات قیمت دلار و نرخ تبدیل دلار به ریال این صادرات خیلی برای شرکت آورده مالی بالایی داشت و به همین دلیل من استخدام شده بودم که به پروسه فروش کمکم کنم.تیم فعلی تیم خوبی بود ولی توانایی جمع کردن سفارشاتی که به شرکت سرازیر شده بود رو نداشت.با اضافه شدن من هم باز تغییر خاصی رخ نداده بود، چون منم هنوز کامل با روال ها آشنا نبودم و حجم کار هر روز بیشتر می‌شد.بعضا بچه ها برای تموم کردن کاراشون تا دیروت کار می‌کردند.علی‌رضا هم به عنوان مدیر فروش شرکت مادر خیلی کار می‌کرد.حتی بیشتر از ما.اوایل تیر داشت می‌شد که علی‌رضا ازم خواست برم پیشش.بهم گفت که متاسفانه به خاطر اشتباه یکی از همکارای واحد ما شرکت مبلغ بالایی ضرر خورده و باید جبرانش کنیم.ازم خواست تا اگر توضیحی دارم بگم که بتونه به هیات مدیره اعلام کنه.بهش توضیح دادم که شرایط کاری خیلی سخته.مکاتبات هم که باید به هم عربی هم انگلیسی باشه و وقت زیادی از ما می‌گیره و واقعا کارمون رو سخت کرده.علی‌رضا نظر ش به این بود که توی تیم باید همه زبان عربی و انگلیسی رو به خوبی بلد باشن تا مشکل کم بشه.پیشنهاد داد که مدرس زبان بیاریم و کمک بگیریم ازش.به نظرم پیشنهاد خوبی نبود.من خودم شخصا اصلا به زبان های خارجی علاقه ای نداشتم و دوست نداشتم این کار رو بکنم.میدونستم احسان عربیش خوبه ولی اصلا به انگلیسی علاقه ای نداره.خیلی موضوع شخصی بود و اصلا نمی‌شد از تیم همچین چیزی خواست.به علی‌رضا پیشنهاد دادم که یه مترجم استخدام کنه برای ما.علی‌رضا نظرش نه مثب بود نه منفی ولی در نهایت قبول کرد که مترجم استخدام کنن.

فردای اون روز توی روزنامه آگهی استخدام مترجم رو که هم عربی و هم انگلیسی بدونه رو چاپ کردن و سیل روزمه ها برای شرکت ارسال شد.علی‌رضا شم خیلی خوبی در پیدا کردن نیروی با تجربه داشت و می‌دونستم به زودی یک نفر جدید به تیم اضافه خواهد شد و مشکلات ما رو خیلی کم خواهد کرد.

جمعه بود و قراربود عصر بریم مهمونی، مهمونی دوستای الناز بودن با شوهراشون که اصلا من ازشون خوشم نمیومد.حتی بضی وقت ها حس می‌کردم بعضی هاشون با نگاه بدی به الناز نگاه می‌کنن و از رفتارشون خوشم نمیومد.من و الناز همیشه زود میرسیدیم به مهمونی ها ولی اون شب من اصلا حال مهمونی نداشتم و از پای ps4 بلند نمی‌شدم.داشتم با یکی از دوستام توی کرج آنلاین فوتبال بازی می‌کردم و هرچی الناز داد و بیداد می‌کرد من توجهی نمی‌کردم.دوست داشتم دیرتر برسم تا کمتر پیش اونا باشم.الناز بلاخره از کوره در رفت و توی یه موقعیت حساس دستگاه رو از برق کشید.خیلی عصبانی شدم و دسته رو کوبیدم روی میز.وقتی عصبانی هستم اصلا داد و بیداد نمی‌کنم ولی توی اون لحظه به قدری عصبانی شدم که دسته کنسول رو کوبیدم روی میز.آیدین که کنارم بود خیلی ترسید و زد زیر گریه.الناز هم که جا خورده بودگفت :

+ نمیخوای بریم بگو !

- تا حالا 100 بار نگفتم من از این آدما خوشم نمیاد؟

+ دیروز که بهت گفتم می‌گفتی قول نمی‌دادم.

- هر بار باید بگم ؟ من از این آدما خوشم نمیاد ! اینا در بهترین حالت دارن درباره کثافت کاری های دوران مجردیشون حرف میزنن و به کاراشون افتخار می‌کنن.

+ آها، مثلا تو خوبی ! ماجرای خانم صبوری رو یادت رفته ؟

هیچی نگفتم.خسته شده بودم از تکرار این توضیحات. خانم صبوری یکی از همکارای قدیم من بود که یک بار اشتباها یک جوک بالای 18 سال رو ه میخواسته برای چند تا از دوستاش بفرسته برای منم فرستاده بود.گوشی من دست آیدین بوده و چون تازه خوندن یادگرفته بود پیامک رو باز می‌کنه و شروع می‌کنه بلند بلند خوندنش برای الناز.الناز هم سریع گوشی رو از آیدین میگیره و میبینه شماره ذخیره نشدست.انسانه و شک می‌کنه.با گوشی خودش شماره رو می‌گیره و می‌بینه یه خانم گوشی رو برمی‌داره.تا مرز جدایی پیش رفتیم تا بلاخره من به خانم صبوری گفتم که چی شده که اون بنده خدا شخصا پا شد اومد با الناز صحبت کرد و تقریبا قانعش کرد.البته هیچوقت از ذهن الناز بیرون نرفت و هرزگاهی تیکش رو به من مینداخت.

هرجوری بود خودمونو به اون مهمونی رسوندیم و برگشتیم.خیلی از الناز ناراحت بودم.هم به خاطر اینکه به نیاز و درخواست های من توجهی نکرده بود، هم به این خاطر که باز ماجرای خانم صبوری رو کوبیده بود تو سرم.انقدر ناراحت بودم که تو دلم هیچ احساسی بهش نداشتم دیگه.البته می‌دونستم که از سر عصبانیه و به زودی خوب میشه.ولی چیزی نبود که بتونم ساده از کنارش رد بشم.

شنبه حدود ساعت 8 بود که رسیدم شرکت.جلوی در آسانسور کلی آدم منتظر بودن که برن بالا.فهمیدم که همه برای استخدام اومدن.اکثرا خانم بودن و یکی دوتا آقا.علی‌رضا برای هرکدوم یک وقته یک ساعته کنار گذاشته بود تا بتونه بهترین نفر رو انتخاب کنه.منم نگران بودم چون روز آخر بود هنوز هیچکس انتخاب نشده بود.هر روز از علی‌رضا سوال می‌پرسیدم که کسی انتخاب شد؟ و اون جواب منفی می‌داد.سه شنبه عصر برای کاری میخواستم برم پیش علی‌رضا که صدای خانمی از پشت سرم شندیم و برگشتم سمت صدا :

+ آقا،ببخشید.

- با من هستید ؟ بفرمایید در خدمتم.

+ من برای مصاحبه اومده بودم، با علی رضا جلسه داشتم.

- درست.مترجم هستید ؟

+ بله.

- چه کمکی از دست من برمیاد ؟

+ راستش میخواستم بپرسم این ظرکت چطور جاییه ؟ من شناختی از اینجا ندارم.به در و دیوار اینجا نمیخوره که شرکت درست و حسابی باشه !

- آه، بله در مورد در و دیوار باید بگم که اینجا اجاره شده تا دفتر اصلی ساخته بشه.اینجا قبلا دبستان بوده.

+ شما از اینجا راضی هستید ؟

- راستش فشار کاری زیاده ولی علی‌رضا مدیر خوبیه.ارزشش رو داره که باهاش کار کنید.

+ کار اصلی شرکت چیه؟

- علی‌رضا توضیحی نداد بهتون ؟ شرکت کارش صادرات مواد پلیمری به کشور های اطرافه.در حقیقت من درخواست استخدام یک مترجم رو داشتم تا برای مکاتبات خارجی کمکمون کنه.

+ آها.متوجه شدم.من عربی، انگلیسی و فرانسه رو می‌تونم بنویسم ، بخونم و حرف بزنم.

- خیلی عالیه.انشالاه که استخدام بشید.

+ اتفاقا استخدام شدم.علی رضا گفت برم منابع انسانی برای ادامه کارها.میدونید منابع انسانی کجاست؟

- چه عالی، بله توی بلوار اصلی، خیابان هفدهم پلاک 29.از ساختمان های شمالیه.

خداحافظی کرد و رفت.نمیدونی چی شد ولی این تنها باری که جزئیات رفتار و لباس و قیافه یک نفر، اونم یه خانم انقدر دقیق تو ذهنم مونده بود.نمی دونستم این اتفاق به خاطر اتفاق دیشب بوده یا فقط یه حس قوی از طرف یه آدم خاص.یا شایادم هردوتا ! ولی هرچی که دیشب اتفاق افتاده بود به من اجازه نمی‌داد که همچین کاری بکنم.ولی چرا آخه همچین چیزی توی ذهنم شکل گرفته بود؟

بعدا فهمیدم که اسمش شیرینه.شیرین دختری هم قد خودم،خوش هیکل، کم سن و سال شاید 10 سال کوچک تر از من.تو پور، چشم های زیبای گربه ای به رنگ قهوه ای تیره، موهایی کوتاه مشکی که جلوش رو قرمز شرابی کرده بود و به زیبایی فر کرده بود و نصفه راست صورتش رو پوشنده بود و زیر یه روسری چروک سبز لجنی مخفی شده بود. یک لباس خردلی جلوباز که یک لباس مشکی هم زیرش ، ساق مشکی کفش هایی با طرح گل های بنفش تیره کیف شل و ولی که کج روی شونش انداخته بود.توی دست چپش توی انگشت دوم از سمت چپ هم یک رینگ طلای زرد بود که نشون می‌داد متاهله.عطرش هم بوی خاصی داشت.که چون خاص بود به راحتی فراموش نمی‌شد.همرا با لبخندی که به صورتش زیبایی خاصی می‌داد.

من از این سبک دخترا همیشه خوشم میومد.ولی بعد از ازدواج هیچ وقت مثل اتفاقی که سر شیرین برام افتاد برام نیافتاده بود،از خودم خجالت کشیدم که انقدر دقیق تمام جزئیاتش رو بررسی کرده بودم.شیرین سنی نداشت و معلوم بود به شدت جاه طلبه و می‌خواد حسابی پیشرفت کنه.تو دلم جنگ بود.چرا من این جزئیات رو انقدر دقیق تو ذهنم نگه داشتم.نمی‌تونستم فراموش کنم چیزی رو که دیدم.احساس گناه به همراه احساس شعف توی دلم موج می‌زد.با خودم مرور کردم.مرد تو متاهلی.اونم متاهله داری به چی فکر می‌کنی؟ پس اخلاقیات چی شد ؟ از اولشم نباید میومدی اینجا ! تو جنبه نداری، دیدی ؟ آدم باش.قبلا شده بود که حواسم پرت کسی شده بود ولی نه این طوری که تمام فکرم بشه.راه حلم این بود که به الناز زنگ میزدم و اگر آیدین بود با آیدین حرف میزدم.بازم همین کار رو کردم.وقتی داشتم با الناز حرف می‌زدم شیرین داشت توی ذهنم برای خودش به گوشه کنار های خاطراتم سرک می‌کشید.تمرکزم رو بردم سمت آیدین و شیطونی هاش اوضاع بهتر شد.با عذاب وجدان از الناز خدا حافظی کردم و به آدین قول دادم زود برم خونه تا ببرمش پارک.

فردا صبح که رفتم شرکت علی‌رضا بهم گفت که یه نفر برای مترجمی استخدام کرده و از 20 روزه دیگه میاد.بهم گفت که اسمش شیرینه و باهوش و آینده داره.توی صدای چیز عجیبی حس کردم.انگار اونم مثل من از شیرین خوشش اومده بود.از اینکه 20 روز دیگه قرار بود شیرین بیاد خوشحال بودم.چون تا اون موقع حتمی همه چیز رو فراموش می کردم و نگرانی هام تموم می‌شد.فکرمم درست بود و چند روز بعد شیرین کلا از یادم رفته بود.اوضوع کاری هر روز سخت و سخت تر می‌شد تا جایی که مجبور شدم برای تنظیم یکی از قرارداد ها که خیلی سود آور بود برای شرک و ترجمه و تصحیح متنش یک شب رو شرکت بمونم.الناز تا ساعات 12 شب بیدار مونده بود که شاید من برسم ولی ساعات 12 که بهش گفتم کارم خیلی مونده دیگه خوابیده بود.

روز قبل از اومدن شیرین من داشتم با احسان و بقیه بچه ها در مورد یکی از قرارداد ها و شرایط حقوقیش صحبت می‌کردیم که دوتا از بچه های خدمات میز به دست اومدن داخل.یکیشون پرسید میز رو کجا بزاریم ؟ احسان که آدم شوخی بود گفت : رو سر من.مگه جا داریم آخه.دیگه اینا گندشو در اوردن.بچه های خدمات بدون توجه به حرف احسان میز رو گذاشتن جلوی در و به دیوار پشتش تکیه دادن دقیقا پشت میز من و بعشم از بیرون یک صندلی براش اوردن.ساعت 4 بود که بچه های IT هم یک لپتاپ اوردن و روی اون میز گذاشتن و رفتن.

رمانکتابممنوعه
یک نویسنده تازه‌کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید