هر چی میگذره بیشتر میفهمم که اینجا جای موندن نیست...
دارم از غربت حرف میزنم. غربت اماممون که این همه ساله غریبانه بین ما زندگی می کنن و ما عین خیالمون نیست... وقتی ذره ای از غربتشون رو درک میکنیم، وقتی میبینیم یه جاهایی کسی ما رو نمیفهمه و نمیشه از یه چیزایی جایی حرف زد... دلت میگیره... میگی خدایا انگاری که من تک افتادم بین این آدما... من تحمل این تنهایی رو ندارم. بعد وقتی میبینی خب امامت این همه ساله که غربب و تنها دارن زندگی میکنن و خود تو یکی از دلایل غربت ایشونی دلت میخواد بمیری... حال اینکه مردنت دردی رو دوا نمیکنه بلکه ماندن می طلبد. اینجاست که باید بمونی و شروع کنی به ساختن.
این همه ی غصه ی من، قصه ی یوسف دارد
تا به کی این شب ابریِ سیه می بارد؟
(آوا)