کلمه «پوچ» به تعارض بین تمایل نوع بشر برای جستجوی ارزش درونی و معنا در زندگی و ناتوانی انسان در یافتن آن اطلاق میشود.
۲ روز است که نخوابیدهام. عجیب است. فکر میکردم این نامهای آیوپاک زین دار و پین دار و لین دار بالاخره مرا به زمین میاندازند و مرا غرق در خواب میکنند. اشتباه میکردم. به قول پدرم، «چجوری تا صبح میتونی بیدار بمونی؟ فیل از پا در میاد!». راست میگوید. اما من که فیل نیستم. روباهم. آیا همهٔ روباهها اینگونهاند؟ چند ساعت دیگر بیست و چندسالگی ام به پایان میرسد. عددش اصلا برایم مهم نیست... ۲۲... ۲۳... ۲۴....۲۵... چه فایده؟ وقتی دقیقهها خیره به مانیتور ۱۳ اینچی لپتاپ میگذرند و من هیچ در هیچ... گاهی حس میکنم درکی که از زمان دارم با درک سایر انسانها از آن متفاوت است. گاهی ۲ ساعت همچو ۲ دقیقه و گاهی ۵ دقیقه همچون ۵ ساعت میگذرد. اضطراب، تنشهای عصبی و پناه بردن به قرصهای صورتی. دیگر ساعت ۷:۲۵ مرا از جا ماندن از سرویس مدرسه نمیترساند، دیگر ساعت ۱۴:۴۵ حس در رفتن خستگی مدرسه را ندارد. تنها چیزی که باقیمانده ساعت ۰ است. صفر... یعنی هیچ... یعنی پوچ... زمان! هوم!؟ هرگاه از زمان صحبت میشود، مکان هم کنارش میآید. به راستی مکانهای زندگی من که به آن حس تعلق کنم کجاست؟ چرا دیگر خط کشی میدان ونک به من استرس نمیدهند؟ چرا دیگر در خیابان انقلاب هوس فلافل با سس تند به دلم نمیافتد؟ یا چرا در بام تهران نسخ سیگار نمیشوم؟ چرا دیگر میلی به رفتن به میدان پشت شهرداری و گشتن در میان بازار بزرگ بازیها ندارم؟ گفتم بازی... اصلا نمیدانم چرا اینها را مینویسم. چرا به اینها پناه میبرم؟ مگر در هفته ۲ ساعت روانکاو جلوی من نمینشیند تا به این چرندیات گوش کند؟ چه کسی به این خزئبلات اهمیت میدهد؟ اصلا چرا مینویسم؟ اصلا چرا دفتر خاطرات دارم؟ چرا عادت به نگه داشتن چیزهایی دارم که مثلا قرار است مرا به یاد واقعهای بیاندازد اما دیدنش جز درد چیزی به خاطرم نمیآورد؟ به راستی این پوچی تا کجا قرار است مهمان من باشد؟