افسردگی یک حالت خلقی شامل بیحوصلگی و گریز از فعالیت یا بیعلاقگی و بیمیلی است و میتواند بر روی افکار، رفتار، احساسات و خوشی و تندرستی یک فرد تأثیر بگذارد.افرادی که دارای حالت افسردگی هستند، میتوانند احساس ناراحتی، اضطراب، پوچی، ناامیدی، درماندگی، بیارزشی، شرمساری یا بیقراری داشته باشند. ممکن است آنها اشتیاق خود در انجام فعالیتهایی که زمانی برایشان لذتبخش بوده از دست بدهند، نسبت به غذا بیمیل و کماشتها شوند، تمرکز خود را از دست بدهند، در به خاطر سپردن جزئیات و تصمیمگیری دچار مشکل شوند، در روابط خود به مشکل برخورد کنند و به خودکشی فکر کرده، قصد آن را داشته باشند و حتی خودکشی کنند. افسردگی همچنین ممکن است باعث بیخوابی، خواب بیش از حد، احساس خستگی و کوفتگی، مشکلات گوارشی، یا کاهش انرژی بدن شود. -ویکیپدیای فارسی
ساعت ۳:۴۷ بامداد... ۲-۳ ساعتی میشود که دوز شبانه داروهایم را خوردهام. داروهایی که گاه در برابر تاثیر آنها مقاومت میکنم. هنوز حضور این مهمان ناخوانده را نپذیرفته است؛ بدنم را میگویم. هرروز صبح را با ۱۰۰ میلیگرم سرترالین و ۱۰ میلیگرم آرامبخش بنزنی شروع میکند. ۸ ساعت که گذشت نوبت یک آرامبخش دیگر میشود. و ساعت ۱۰ هر شب، نوبت داروهاییست که برای به خواب بردن او تجویز شده اند. ۳ قرص مختلف با کارکردهای مختلف. هرکدام برای بالا پایین کردن غلظت یا ترشح هرمونها...دیشب از ۱۰-۱۱ نفر پیام تبریک عید دریافت کردم. به هیچکدام پاسخی ندادم و فقط به ۱-۲ نفری که نزدیکم هستند تبریک مختصر گفتم. من از رویدادهای اجتماعی لذت نمیبرم. چرا دروغ؟ میترسم! شاید همینها باعث و بانی تمامی کژخوییهای من هستند. شاید همین که هیچکس نمیتواند به زبان من صحبت کند، باعث شده من از آنها بگریزم. پدرم میگوید چرا در دورهمی ساکتم. یا چرا جواب سوال «کی درست تمام میشود» شوهرخالهام را نمیدهم؟ در حالی که غرق در افکارم، خواهرم از من میخواهد به او کمک کنم به اینترنت وصل شود. به خود میآیم. نیم ساعت گذشته و تمام مهمان ها رفته اند. و من سکوت محض پیشه کردم. شاید هنوز در خوابم. آخر دیشب به زور دارو ها و ضعف در مقاومت در برابرشان به خواب رفته و صبح با خماری و سردرگمی و گیجی از خواب برخاستم. تازه آن هم پس از ۱ ساعت تاخیر انداختن زنگ ساعت موبایل و دعواها و نیش و کنایههای اعضای خانواده. تنبل، اعصاب خورد کن، حرص، مصیبت، شانس بد ما و... اسامی ای هستند که من معمولا با شنیدنشان متوجه میشوم صبح شده و وقت بیدار شدن. خیلی وقتها هم با زنگ تلفن مدیرم بیدار میشوم. او جزو معدود کسانیست که مرا میفهمد. میداند که بیدار شدن از خواب، در حد پیاده روی از راهآهن تا تجریش برایم سخت است. او میداند که اگر ساعت ۳ یکباره خوابم بگیرد و یا بخواهم به گوشهای فرار کرده و تنها باشم یعنی چه. او میفهمد که من توان و قدرت لذت بردن را از دست دادهام. گاهی به جک هایشان میخندم. گاهی هم نه. گاهی داستانهای مشترک با آنها پیدا میکنم، گاهی هم ساعتها به آنها خیره میشوم و هیچ نمیگویم. در چشم آنها انسانی درونگرا و غمگینم. اما نیستم. من میخندم، شادم و تا حدی اجتماعی. اما انگار انرژی و قدرت انجام هیچ کاری ندارم... آری... سگ سیاه مهمان من است...