یک سال پیش، من، دانشجوی کامپیوتری که نه تنها فقط درس نمیخواند، که صبح میرفت دانشگاه و لابهلای کلاسها و بعدش مشغول پروژهزدن برای اساتید بود و شب با آخرین اتوبوس برمیگشت، دانشجویی که روزهای تعطیل و عید نوروز هم مجوز میگرفت و میرفت دانشگاه که به پروژههایش برسد، بعد از سه سال به رشتهای تغییر جهت دادم که میدانستم هیچوقت قرار نیست سمتش بروم؛ روانشناسی! قضیه از چه قرار است و چطور برای چنین تغییر مسیری تصمیم گرفتم؟ با من همراه باشید!
ماجرای تغییر رشتهی من از سال ۹۵ کلید خورد که برای کنکور میخواندم. آن موقعها برای زمانهای استراحت، شروع کردهبودم برنامههایی که هر قسمتشان حدود بیست دقیقه باشد میدیدم که پستم خورد به برنامهی جیوگی. برنامهای که هر بار به یک موضوع در علوم انسانی و کاربردش در زندگی روزمره میپرداخت. برای منی که بهرغم علاقهام به علوم انسانی فکر میکردم چندان کاربردی در زندگی ندارند، جالب بود که میدیدم نه، آنقدرها هم که فکر میکنم بهدردنخور نیست! از همانجا بود که آنقدر علاقهمند شدم که حتی فکر کردم کنکور امسال را بیخیال شوم و سال بعد برای علوم انسانی بخوانم. که خب آنقدرها هم جدی نبود و از سر گذشت.
سال ۹۶ شدم دانشجوی کامپیوتر فردوسی. رشتهام را دوستداشتم و خیلی زود هم وارد برنامهها و پروژههای فوق برنامهی کامپیوتری شدم اما همیشه میدانستم که من «شاید» در آینده تغییر رشته بدهم و بروم علوم انسانی. آن موقع هم علایقم فلسفه و جامعهشناسی و ادبیات بود.
من هیچوقت دوستنداشتم فقط درس و تئوری صرف بخوانم و با نمره به خودم حال بدهم. دوستداشتم کاربرد چیزی که یاد میگیرم را در عمل هم ببینم و همین هم شد که در کامپیوتر به هر شاخهای یک ناخنک زدم. از گیم گرفته تا سختافزار و روباتیک و وب، تا هوش مصنوعی و یادگیری ماشین و یک ذره هم پردازش سیگنال و تصویر. اما هرچه جلوتر میرفتم بیشتر مطمئن میشدم که میخواهم تغییر رشته بدهم. اما به چه؟ هنوز نمیدانستم. چند تا رشته بود که مورد علاقهام بود و نمیتوانستم بینشان انتخاب کنم.
تا اینکه سال ۹۸، لابهلای امتحانات پایانترم ترم پنجم، به عنوان برنامهنویس رفتم یکی از شرکتهای خوب IT مشهد مصاحبه. مصاحبهی اول که فنی بود را قبول شدم و دومی که HR بود، به دلیل حال آن روزهایم و موضوعاتی که اینجا جای بحثش نیست رد. همان مصاحبه هم شد نقطهی عطف زندگی من.
آخر آن گفتوگو، مصاحبهگر که یک خانم روانشناس بود، حرفهایی به من زد که جرقهی یک فکر تازه را در سرم روشن کرد. من در حرفهایم گفتهبودم که همیشه دنبال اینم که کاری که برایش ساختهشدم و جایگاهم در دنیا را پیدا کنم. و خلاصه و مضمون جمعبندی او این بود که: «به نظرم تو دربارهی روانشناسی هم مطالعه کن. هم کمک میکند خودت را بیشتر بشناسی و روابطت را با دیگران بهتر کنی، هم خیلی قدرت تحلیلی خوبی داری، میتوانی مسائل را تجزیه کنی و از دادهها اطلاعات بیرون بکشی و با هم مقایسهشان کنی و هم شنوندهی خوبی هستی. شاید بتوانی در این رشته موفق شوی.» و من با خودم گفتم: «راست میگوید. چرا روانشناسی نه؟ [با لحن و ژست متفکرانه]»
و این شد شروع فکرکردن جدی من به روانشناسی؛ منی که اگر یک رشته بود که در تمام طول عمرم میدانستم هرگز سمتش نخواهمرفت، آن رشته همان روانشناسی بود :))
بیشتر درموردش خواندم و مشورت کردم و در نهایت، اواسط ترم ۶، بهار سال ۹۹ ترمم را حذف کردم و رفتم که به طور جدی و قطعی کارهای تغییر رشته را انجام بدهم. و از مهر ۹۹، بعد از سه سال کامپیوتر خواندن، رسما نشستم سر کلاسهای روانشناسی.
برای من سخت بود، اما هیجانش بیشتر از سختیاش بود. یکی از دلایل دودلیام این بود که هنوز شاخههای زیادی از کامپیوتر ماندهبود که امتحان نکردهبودم و شاید اگر بیشتر میماندم، بالاخره حوزهی مورد علاقهام و حوزهای که حاضر باشم شبها به خاطرش بیدار بمانم را پیدا کنم (بعدا اگر خواستید ایدئولوژیام دربارهی استعداد ذاتی آدمها را هم شرح میدهم؛ که خب این ایدئولوژی هم نقش مهمی در تصمیم و تفکر من داشت). اما دلایلم برای تغییر رشته خیلی بیشتر از دلایلم برای نتغییر رشته بود :)
یک. تشخیص یک چیز برای من خیلی سخت بود؛ آیا کامپیوتر واقعا دیگر جای ماندن نیست و دوستش ندارم یا اگر بیشتر بمانم و ناامید نشوم و شاخههای دیگری را امتحان کنم، علاقهام را در کامپیوتر پیدا میکنم؟ در این مورد یک سری نشانهشناسیها کمکم کرد:
دو. در مطالعات و تحقیقاتم دربارهی روانشناسی، یک دوره در کورسرا پیدا کردم و با شاخهای آشنا شدم به اسم روانشناسی اجتماعی که پلی بود بین روانشناسی و جامعهشناسی (که من همیشه دنبال حوزههای بینرشتهای بودم). زیرمجموعهاش روانشناسی صنعتی و سازمانی میشد که برایم جذاب بود. چند وقتی هم بود که داشتم به حوزهی سرمایه انسانی علاقهمند میشدم و دیدم خیلی خوب میتوانم اینها را به هم پیوند دهم و در راستای هم ازشان استفاده کنم. پس یک شاخهی آیندهدار برای خودم پیدا کردم که با خودم میگفتم احتمالا این حوزهها را ادامه خواهمداد. این را هم بگویم که آن موقعها هنوز مطمئن نبودم به کار بالینی علاقه دارم یا نه؛ حوزهای که اکثرا به خاطرش به روانشناسی میآیند و اصلا به هرکسی میگویی روانشناسی، میگوید کار بالینی.
سه. همانطور که گفتم، من همیشه به فلسفه و جامعهشناسی و ادبیات علاقه داشتم و دوستداشتم بیشتر درموردشان بخوانم و صحبت کنم. در کامپیوتر وضع من اینطور شدهبود که علایق اصلی من به حاشیهی زندگیام رفتهبود و عمدهی وقتم را علاقهی حاشیهایام که کامپیوتر بود گرفتهبود. که خب تعادل ناجوری شدهبود.
چهار. هرچه جلوتر رفتم، بیشتر مطمئن شدم که کامپیوتر را به عنوان تخصص خودم نمیخواهم ادامه دهم. من کامپیوتر را دوست داشتم؛ همانطور که کنجکاو بودم شاخههای مختلفش را امتحان کنم. ولی نه به عنوان تخصصم و رشتهای که بخواهم تویش عمیق شوم و عمدهی وقت و تمرکزم را رویش بگذارم. معمولا توی کامپیوتر اینجوری است که هرچه بچهها به ترمهای بالاتر میروند، چون درسها تخصصیتر میشود و بیشتر در دایرهی علاقهشان میرود، به رغم سختتر شدن درسها معدلشان بالاتر میرود و بیشتر لذت میبرند. این اتفاق برای من نمیافتاد. آدم رشتهای را در دانشگاه میخواند که بخواهد دانش عمیق و تخصصی تویش کسب کند.
پنج. من کار پژوهشی را دوست دارم اما کار پژوهشی در کامپیوتر را نه. اگر کامپیوتر میماندم، به جای کار آکادمیک و رفتن در وادی مقالهنویسی میرفتم در بازار کار با مسائل دنیای واقعی سروکله میزدم. از طرفی کار پژوهشی، سوال می خواهد و من در زمینهی کامپیوتر سوال نداشتم. اما در حوزهی روانشناسی و علوم انسانی؟ تا دلتان بخواهد!
شش. سوالی که همه از من میپرسند: «چرا کامپیوتر را تمام نکردی که بعد بروی روانشناسی؟ حیف زحمت سه سالهات نیست که بدون مدرک بماند؟» شما به من بگویید: مدرک کجا به درد خورده که بخواهم برایش یکی دو سال از زندگیام را تلف کنم؛ آن هم مدرکی که قرار نیست مسیرش را ادامه بدهم؟ بگذارید بازترش کنم. شاید برای کار دولتی و تو چشم بقیه کردن مدرک به کار بیاید اما من نه میخواستم کارمند دولت شوم نه مدرکم را تو چشم کسی بکنم. حتی اگر بعد از تغییر رشته پشیمان میشدم و تصمیم میگرفتم برگردم به وادی برنامهنویسی، حداقل در این یک حوزه مدرک به هیچ درد بازار کار نمیخورد؛ تو تکنیکها و کار با ابزار را یاد داشتهباش، کی است که نخواهد استخدامت کند؟ دلیل دیگر هم این بود که من اگر میخواستم کار بالینی بکنم و مجوزش را بگیرم، لازم بود دو مقطع پشت سر هم روانشناسی بخوانم و مدرکش را داشتهباشم که دو راه پیش رو بود: یا کارشناسی و ارشد یا ارشد و دکتری. که خب هنوز معلوم نبود برنامهام برای دکتری چه باشد و آیا اصلا دکتری خواهم خواند یا نه و اگر تصمیم گرفتم بخوانم آیا همین روانشناسی خواهد بود یا نه. مسیر بهصرفهتر و راحتتر کارشناسی و ارشد بود. دلیل سومی هم بود و آن اینکه با اوضاع تخصصیتر شدن درسها و علاقهنداشتن من معلوم نبود کی بتوانم کامپیوتر را تمام کنم اصلا :) آیا نمیتوانستم حداقل مدرک کاردانی بگیرم که دست خالی نمانم؟ چرا، اما برای آن باید یک تعداد واحد خاصی را پاس میکردم که خب من نکردهبودم. یک جمعبندی کلی بخواهم بکنم اینکه من هرچیزی را که میخواستم، در کامپیوتر به دست آورده بودم و بیشتر ماندن هیچ آوردهای برایم نداشت (بعدا میتوانید بپرسید تو که تغییر مسیر دادی؛ کامپیوتر برایت چه آوردهای داشت که بعدا هم توانستی ازش استفاده کنی و حسرت سه سال از دست رفته را نخوری (که به نظر من «ازدسترفته» نبود)).
هفت. راستش را بگویم آن موقع هنوز هم قاطع به این نتیجه نرسیدهبودم که روانشناسی را دوست خواهمداشت و تویش موفق خواهم بود. تردیدهایی داشتم مثل اینکه روانشناسی برعکس کامپیوتر حجم عظیمی از حفظکردنیها را میخواهد و خب من از همان اول اهل حفظکردنیها نبودم و همیشه برایم عذاب بود. تردید دیگرم این بود که نکند بروم روانشناسی و حوصلهام سر برود؟ کامپیوتر و رشتههای مهندسی به خاطر پروژهمحور بودنشان پویایی بیشتری دارند و من هم خیلی خوب خودم را با پروژههای غیردرسی سرگرم کردهبودم و نمیدانستم بعد که رفتم روانشناسی با یک عالمه وقت آزادی که خواهمداشت چه خواهم کرد. برای این با خودم گفتم تهش میروم روانشناسی و حوصلهام سرمیرود و باز پروژهی برنامهنویسی برمیدارم. و تردید سوم هم اینکه من همچنان بین روانشناسی و چند رشتهی دیگر علوم انسانی شک داشتم. این آخری را هم اینطور حل کردم که هرچه باشد وارد دنیای علوم انسانی میشوم و مسیر خودم را پیدا میکنم و تهش برای ارشد و دکتری میروم رشتهی دیگری که دوست دارم (علوم انسانی هم که همه چیزش به هم مرتبط است). از طرف دیگر با توجه به اینکه من نمیخواستم دوباره کنکور کارشناسی بدهم و همین داخل دانشگاه میخواستم تغییر رشته بدهم، راه فقط برای روانشناسی باز بود (برای مدیریت هم باز بود که باتوجه به روحیاتم وزنهی روانشناسی سنگینتر بود).
هشت. تابستان ۹۸ من یک تجربهی مشاوره داشتم که به من سرنخهای خوبی از علایق و توانمندیهایم داد. مشاوری که از سال کنکورم میشناختمش و همچنان باهاش ارتباط داشتم، گفت بیا و برای مشاورهی انتخاب رشتهی کنکور کمک کن. ده روزی درگیر این ماجرا بودم و دیدم چقدر مشورتدادن به دیگران برایم لذتبخش و شیرین است و چقدر در بیان راهحلها خوب عمل میکنم. این یک شبیهسازی کوچک بود از کاری که در آینده قرار بود به عنوان روانشناس و مشاور انجام بدهم و تا حد زیادی علاقه و گرایشم را برایم روشن کرد. این شخصیت مشاور داشتن را پیش از این هم زیاد از خودم نشان دادهبودم و حالا کاملا برایم آشکار است که من بیشتر شخصیت مشاور دارم تا خالق؛ بیشتر در کمک به بهترکردن چیزها (انسانها، فرایندها، ایدهها، رابطهها، محصولات و ...) استعداد دارم تا خلق یک چیز جدید از صفر. و خب کامپیوتر به خالقیت بیشتری نیاز دارد.
نه. در این مسیر با سه نفر هم مشورت کردم که خب کمک زیادی کرد. یکی دقیقا موقعیت من را داشت. یک ورودی از من بالاتر بود و دقیقا سال سوم از کامپیوتر فردوسی به روانشناسی فردوسی تغییر رشته داد. خب نعمت بزرگیست که کسی را پیدا کنی که تا این حد شرایطش مشابه تو باشد. دو نفر دیگر مشاور و درمانگری بودند که یکی شناخت سه ساله و یکی شناخت حدود هفت هشت ماهه از من داشت. درمانگری که شناخت کمتری از من داشت توصیهاش این بود که کامپیوتر را تمام کن و منابع ارشد را خودت بخوان و کنکور بده. حرفش هم این بود که مدرک کامپیوتر خیلی مهم است (!) و دروس کارشناسی روانشناسی هم خیلی چیز خاص و مهمی نیست و اصلش از ارشد شروع میشود. بماند که بعد از تغییر رشته که با یکی از اساتیدم صحبت میکردم و گفت کار خوبی کردی از کارشناسی آمدی و معمولا دانشجوهایی که با کارشناسی مهندسی وارد ارشد روانشناسی میشوند معمولا دانش پایهی ضعیفی دارند. و اما نفر سوم که مشاوری بود که شناخت سه ساله از من داشت. تا گفتم میخواهم به روانشناسی تغییر رشته بدهم چشمانش برق زد :)) و توضیح داد که «خوشحالی من الکی نیست که بگویم خب میخواهی بروی روانشناسی و چه خوب و کیف کنم؛ با شناخت سه سالهام ذوق کردم.» و خب خیلی استقبال کرد و این استقبال اتمام حجتی بود بر من و مهر تأییدی بر تصمیمم و بعدش خیلی محکم رفتم تا ترمم را حذف کنم و کارهای تغییر رشته را انجام دهم.
و اما ببینیم نتیجهی این تصمیم چه بود. خلاصهی کلام همینی است که توی تیتر نوشتم. اگر خستهاید بقیهاش را میتوانید نخوانید. البته من که خواهرزاده ندارم ولی خب! اگر داشتم هم بهش پیشنهاد میدادم :))
با اینکه الان خیلی راضی و خوشحالم اما اوایلش دهنسرویسیهایی داشت که برایتان میگویم. من آدمیام که همیشه خیلی عجله دارم در حوزهای که کار میکنم هرچه زودتر به یک نقطهی قابل قبول برسم. دلیل بدوبدوکردنهایم در کامپیوتر هم همین بود. و تازه بعد از سه سال داشتم به یک نقطهی قابل قبول و اعتباری میرسیدم که پروژههای خوبی بهم پیشنهاد میشد. موقعی که تصمیم به تغییر رشته گرفتم هم این پیشنهادها خیلی وسوسهانگیز بود و ردکردنشان برایم خیلی سخت. بعد از تغییر رشته پرت شدم توی یک دنیای جدید و مسیر جدید را از صفر شروع کردم. خیلی جدی هم تصمیم گرفتهبودم تا اطلاع ثانوی برنگردم سراغ برنامهنویسی. خب خیلی برای من سخت بود که باز هم باید صبر کنم تا بعد از کلی بدوبدو به یک جایی برسم. خیلی وقتها هم واقعا عاصی میشدم. به خصوص که پیدا کردن کار و رسیدن به منبع درآمد برای من خیلی مهم بود و سر این یکی واقعا شاخ غول شکستم. چند جا رفتم مصاحبه و رد شدم تا بالاخره اسفند ۹۹، بعد از ۸ ماه، یک شرکت قبول کرد من را به عنوان یک تازه وارد برای کار در واحد سرمایه انسانی استخدام کند. البته که این وسط وسواس من برای انتخاب شرکت و عنوان شغلی هم دخیل بود و نمیخواستم هرکاری را انجام بدهم فقط برای اینکه پول دربیاورم. هنوز هم خیلی به نقطهی قابل قبولی نرسیدم و به خصوص در زمینهی شغلم هنوز هم خیلی وقتها از اول راه بودن عاصی میشوم اما پیشرفت خوبی کردهام و نسبت به یک سالی که گذشته تا حد خوبی در مسیر جدید جاافتادهام و دیگر فشارها به اندازهی آن موقع نیست.
یک چالش بزرگ دیگر در این مسیر، برزخ بیهویتیای بود که بعد از اتمام مسیر قبلیام در کامپیوتر و قبل از شروع مسیر جدیدم در روانشناسی و سرمایه انسانی تجربهاش کردم. آن مدت فهمیدم من (یا احتمالا ما) چقدر هویتمان را از شغل، حرفه و تخصصمان و عنوانهای اجتماعیای که داریم میگیریم و این عنوان نداشتن عملا این حس را به من میداد که من هیچی نیستم (نه به معنای خواری و حقیری، که به معنای هویتنداشتن) و فشار روانی زیادی را تحمل کردم. سعی میکردم خودم را درگیر فعالیتهای مختلف کنم ولی چون هیچکدام باتوجه به مسیرم جدی نبود، چندان گرهی از این مسئلهی بیهویتیام باز نمیکرد.
از چالشهایش که بگذریم، بعدش اتفاقات خوبی منتظرم بود. یکی از آن اتفاقات پرتشدن توی دنیای علوم انسانی بود که چقدر من دوستش دارم و از غرقشدن درش لذت میبرم. همهچیز در هم تنیدهشده و ابهامهایی دارد که دستوپنجه نرمکردن باهاشان به غایت برایم لذتبخش است؛ پیچیدگیهای انسان و دنیایش همیشه من را به وجد میآورد.
اتفاق بزرگ دیگری که افتاد، احساس یکپارچگیای بود که بهم دست داد. حالا علایق و کار و درس و تفریحم یکپارچه و در یک راستا شدهبود که هم بازدهی و سرعت رشدم را خیلی بیشتر کرد هم بار سردرگمیِ باری به هر جهت را از دوشم برداشت و آرامشی برایم به ارمغان آورد. از آموختههایم در درسهای دانشگاه میتوانم در کار استفاده کنم و از تجربههایم در کار در برخورد با درسها. دربارهی روانشناسی و اچآر خواندن برایم تفریح شده و نیازی نیست مثل کامپیوتر یک زمانی را حتما برای کار در نظر بگیرم که رویش تمرکز کنم و وقت بگذارم. توی کار و رشتهام هم با سرعت خوبی دارم پیشرفت میکنم و آنقدری که توی این یک سال پیشرفت کردهام، توی سه سال کامپیوتر پیشرفت نکردهبودم. همهی اینها باعث شده حسم نسبت به خودم به شدت مثبت شود و هم احساس رضایت داشتهباشم، هم موفقیت، هم حس کنم حالا در جای درست ایستادهام و آیندهای پیش روی خودم ببینم و احساس هدفمندی بیشتری بکنم.
در مجموع، با تمام چالشهایش، بعد از یک سال همچنان و خیلی هم زیاد از تصمیمم راضیام و حالم هم خوب است و خوشحالم. هر سختیای هم وسط راه پیش بیاید ازش استقبال میکنم و به جان میخرمش که من مسیر جدیدم را دوستدارم.
توی این مقاله سعی کردم شما را با خودم به یک تور داخلی ببرم در کلهی آدمی که تغییر مسیر میدهد و امیدوارم به کارتان بیاید. جهت اطلاع و مجدد، من از کامپیوتر روزانهی فردوسی به روانشناسی روزانهی فردوسی تغییر رشته دادم و چون روالهای اداری و تغییر رشته ممکن است دانشگاه به دانشگاه فرق کند، اینجا حرفی دربارهاش نزدم. اما اگر هر سؤالی در زمینهی تغییر رشته یا روالش در دانشگاه فردوسی داشتید، خوشحال میشوم بتوانم کمکتان کنم. میتوانید همینجا کامنت بگذارید و صحبت کنیم یا به تلگرام من با آیدی @freshTism پیام بدهید. در هر صورت، من در خدمتم و مشتاق کمک :)