سلام.
چند روز پیش به صورت اتفاقی پیامی در تلگرام دیدم که فردی پرسیده بود که سه خاطره یا تجربه را بگویید که ارزش زندگی کردن در این دنیا را داشت. مرا به فکر فرو برد. سوال قشنگی بود. گاهی اوقات واقعا پیش می آید که در لحظاتی، هرچند اندک، با خود میگویی که زندگی یعنی همین. خوب بود. به نظرم دوره کردن چنین لحظاتی باعث میشود که کمی عادت غر زدن را کنار بگذاریم. و از آن مهمتر به ما یادآوری میشود که در آینده به کدام سمت برویم تا باز هم چنین تجربیاتی را داشته باشیم.
در زیر، سه تجربهای است که در حال حاضر به ذهنم رسید. لحظاتی که ارزش تحمل این زندگی را داشت.
اول: شب بارانی و نترسیدن از بلند خندیدن
ماههای نخستین از شروع زندگی دانشجوییام بود. مهاجرت از شهر کوچک جنوبی به تهران بزرگ خوشایند دنبال میشد. آن هم در رشتهای که به علایقم نسبت به دروس مهندسی و ریاضی بسیار نزدیکتر بود. با دوستانم در سینمای قدیمی و نه چندان خوب مرکزی در میدان انقلاب بودیم. فیلم خانه پدری بود. اما در اینجا فیلم مهم نیست. فیلم که تمام شد و درهای پشتی سینما برای خروج تمام شد، من و دو دوست دیگرم با خیابان خیس و تاریک پشت سینما روبرو شدیم. دو دوست دیگرم یکی همکلاسی ام بود که به صورت کاملا اتفاقی در سینما او را دیدم و دیگری دانشجوی مهندسی برق بود که چهره غمزده و تنفر نسبیاش از دروسش شاخصهاش بود. گروه عجیبی بودیم. یکی از آنها نه اصلا با من همکلاس بود و یکی دیگر را اصلا قرار نبود آن روز در سینما ببینم. تصمیم گرفتیم که از میدان انقلاب تا چهارراه لشگر را پیاده برگردیم. باران همچنان نم نم میبارید اما ترسی از آن نداشتیم. در کاپشن قدیمی سبزرنگ سعی میکردم خودم را مخفی کنم. به شوخی به دوستانم همیشه میگفتم که با این کاپشن و این ریشهای شلخته که روی صورتم ریخته است حتی دانشجویان ارشد هم به من میگویند بابا. دستانم را از ترس سرما تا جایی که میشد در جیب فرو کردم. اما سرما را دوست داشتم. به خصوص برای یک آدم سردی که در میان مردم خونگرم یک شهر جنوبی سوزان بزرگ شده بود، بسیار لازم به نظر میرسید. خیسی آسفالتها و موزاییکها شهر را روشنتر کرده بود. در میان گروه سه نفره عجیب آن شب ما، نخست کمی در مورد فیلم بحث شد. اما آنچنان روی آن نماندیم. دو سال پیش بود؛ درست یادم نمیآید که چه موضوعاتی مطرح میشد. به خصوص اوایل آن. اما یک چیز را خوب به یاد دارم. طبق معمول شوخیهای خودم را با مسعود، دانشجوی برق شروع کردم. شوخیها بوی مرگ میداد. تاریک اما خندهدار. رفته رفته خنده ها مثل شدت باران، بیشتر می شد. آن زمان اکثر شهر به خواب رفته بود. اما این گروه شابد نامأنوس سه نفره به خود جرئت می داد که بلند بخندد. در راه یک بسته لواشک نازک قرمز خریدم و با دوستان در حال خنده و انجام کارهای عجیب می خوردیم. باران شدت گرفته بود و همان افراد اندک خیابان را فراری می داد. اما برای ما مهم نبود که قطرات کجا فرود خواهد آمد. قدم هایمان درشت و صدایمان بلند بود. تا الان، نمی دانم آن شب چه چیزی به ما سه نفر که اتفاقا افراد برونگرایی هم نبودیم، چنان جرئت داده بود که در راه با خود و دیگران راحت باشیم. آن شب در ذهنم ماند. چرا که قرار نبود اصلا چنین گروهی و چنین خنده هایی و چنین برگشتی در کار باشد. چرا که پوسته شکاندم، بیشتر خندیدم و زیاد فکر نکردم.
دوم: تنهایی دوست داشتنی و گشتن بین غریبه ها و سکوت.
زیاد تنها بوده ام. و تنها گشته ام. خیلی از آنها دوست داشتنی بوده اند. اما یکی از آنها را گره زدم به نوشتن و صبح و سرما. یک روز در خوابگاه، شش صبح از خواب پریدم. نمی دانم چرا؛ مهم نیست. روز تعطیل بود. همه خواب. فقط من بودم و چهره پف کرده ام. ناگهان دیدم که یک چیزی دلم می خواهد. احساس تو خالی بودن کردم. دفتری که یک سری متون خاص را از دبیرستان می نوشتم را برداشتم. همراه با خودکار. به یاد صبحانه افتادم. یاد مغازه های صبحانه کثیف و ساده میدان راه آهن افتادم. بی درنگ، بدون تردید، سوار بی آر تی شدم. در اتوبوس من بودم و چند پیرمرد که خستگی کار و سیاهی شبی که احتمالا گذرانده بودند، آنها را به خواب عمیق فرو برده بود. فقط من بیدار بودم. شاید هم راننده. روز سردی بود و ابرها آسمان را تسخیر کرده بودند.
وارد یکی از مغازه ها شدم. کنار مسافران پر امید و راه آهن و ره گذران خواب آلود میدان، روی نیمکت فلزی نشستم و درخواست پنیر و چایی کردم. یک پنیر معمولی داد با نان سرد و چایی عادی. اما اصلا برایم عادی نبود. حس می کردم که دستان کثیف شده از کار و بدبختی آن فروشنده افغانستانی و ظروف قدیمی و دفرمه ای که در آن غذا سرو می شد به آن صبحانه مختصر اصالت و جانی خاص بخشیده بود. آن پتوی پر از پرز قدیمی ای که سهل کننده جلوس ما روی نیمکت سخت فلزی بود، خود کیفیتی تکرار نشدنی از یک جور راحتی ارائه می داد. حال هرچقدر که فضای آنجا تنگ باشد.
رفتم. مقصد بعدیم مشخص نبود آنچنان. یاد پارک لاله افتادم. با مترو و پیاده خودم را به آنجا رساندم. به دستویی پارک لاله رفتم. خلوت بود. من بودم و پیرمرد خدمتکاری که با سلیقه، یک توالت عمومی را به گلخانه ای تبدیل کرده بود. هوا همچنان بسیار مطبوع بود. خبری از آفتاب پوست سوز نبود. داخل پارک شدم. بسیار خلوت بود. مثل ذهنم در آن صبح دلپذیر. دنبال جایی بودم که بتوانم دفترم را باز کنم و قلم را روی آن بکشم. پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن روی کاغذهای نرم و زرد دفترم. از خصوصی ترین متن هایم را نوشتم. از شیرین ترینشان. هیچ عجله ای در نگارش نداشتم. هر از چندگاهی متوقف می شدم و به اطراف نگاه می کردم تا مطمئن شوم که شرایط به همان اندازه قبل دلپذیر است. و بود. با موسیقی ای که در گوشم جریان داشت نوشتم. خودم از متن راضی بودم و همین بس بود. چون قرار نبود که کس دیگری آن را بخواند.
آن روز از نرم ترین لحظات تنهایی ام بود. بدون هیچ حس عصبانیتی. بدون هیچ اتفاق شدیدی. همه چیز مثل مردمان میانسالی که در یک روز تعطیل در پارک قدم می زدند. آرام و مثل آن کسی که گلدان ها را در توالت قرار داده بود پر احساس بود.
سوم: تمام نهارهای خانوادگی طولانی
خانواده ساده ای دارم. پنج نفریم. پدر تقریبا شصت ساله ام دو پسر دارد و یک دختر. وسطی ام. آنچنان احساسات در کلام ما جاری نیست. حداقل ابراز علاقه را به روش های مرسوم، کمتر انجام می دهیم. از زمان هایی که کاملا دور هم جمع می شویم موقع نهار است. آن هم البته نه همیشه. من با نهارهایی که مادرم غذای خوب تدارک می بیند کاری ندارم. آنها آنچنان مهم نیستند. مهم آن نهارهایی است که از زمان قبل از سفره پهن کردن، ذهن شوخ طبع و زبان تیز ما شروع به شوخی ساختن و تیکه انداختن می کنند. بیشتر در مورد خودمان است. و اگر ناراحت نشوند، فامیل و همسایه. همه آن زمان هایی را دوست دارم که شکم هایمان حسابی پر شده، ظروف کثیف را رها کرده و اطراف سفره ای که روی زمین پهن شده است لم داده و به خنده و گفتگو و شوخی مشغول می شویم. همه می گویند. همه می خندند و همه خلاق اند. گاهی شده یک ساعت از اتمام غذاها گذشته و همچنان لب سفره نشسته ایم تا باز هم بخندیم. باز هم حس کنیم که یک خانواده ایم. من آنجاست که کاملا حس می کنم که یک خانواده ایم.
حالا که این را می نویسم و به آن لحظات فکر می کنم، نمی دانم چرا دستم روی کیبورد برای لحظه ای لرزید. گفتم که ما به روش های مرسوم ابراز احساسات نمی کنیم. حال که این را می نویسم، دلیل شکایت مادرم را می فهمم که غر می زد چرا هر کس جداگانه غذایشرا می خورد و دور سفره بسیاری از مواقع جمع نمی شویم. حالا می فهمم چرا پدرم وقتی که خواهرم به دلیل کارش کنار ما سر سفره حاضر نیست، مدام یاد او می کند و نگران نهار او است. دلم دوباره یک نهار طولانی خواست که غذا، در آن کمترین اهمیت را دارد.
حالا شما بگویید. شما اگر دوست داشتید، پاسخ دهید که برای سه تجربه یا خاطره ای که ارزش تحمل زندگی را داشت، چه بود؟ شما هم تمرین کنید تا یادتان بیاید. مثل من. هر طور و هرجا خواستيد بنویسید و به طریقی خبرم کنید تا بخوانم. مشتاقم.