کسی نبودن ترسناک است. «خالی» از هولناک ترین کلمات برای توصیف کردن شخصیت یک فرد است. تمام زندگی مان به دنبال این هستیم که حفره هایی که در روح و مغزمان وجود دارد را پر کنیم. در تکاپوی این هستیم که ماسکی بخریم و به صورت بزنیم. رنگی بگیریم و عضو گروهی شویم. طرفدار تیم فوتبالی می شویم تا حس کنیم که عضوی از چیزی هستیم. اعتقادات حاضر و آماده ای را قبول می کنیم تا مبادا مانند برگه ای، سفید باقی بمانیم. لباس هایی می پوشیم تا حس کنیم کسی هستیم و دیگران زشتی هیچی نبودن ما را نبینند. به قدری این نقاب ها و این لباس های از قبل دوخته شده را می پوشیم که دیگر فکر می کنیم واقعا این ها لباس های ما هستند و این اشکال، واقعا صورت ماست. هرچند که همچنان چیزی در درون ذهن ما واقعیت را می داند و می خواهد که ما را به سمت حقیقت سوق دهد. تا اینجا در نادانی هستیم. با یک حواس پرتی سهوی یا عمدی. خوش می گذرد. با دوستانی که هم عقیده ما هستند و افکارمان را زیر سوال نمی برند از زندگی لذت می بریم و از نقاب های یکدیگر تعریف و تمجید می کنیم. اما بالاخره یک لحظه و یک روزی نخ ماسکی که روی صورت زدیم پاره می شود و چهره مذاب ما خودش را نشان می دهد. سوزشش را سریعا حس می کنیم و آرام روبروی آینه ای می ایستیم و چهره واقعی مان را می بینیم. صورتی که بینی اش معلوم نیست و پوستش در سفید ترین حالت ممکن است. چشم ها هیچ برقی ندارند و دهان از شکل افتاده و هیچ مویی روی سر و صورت نیست. وحشت می کنیم. با گریه زیر پتو می رویم و تا چند روز از تخت بیرون نمی رویم. حال یا جرئت می کنیم و با همان چهره راستین کریه مان از خانه بیرون می زنیم و به دنبال وجه اصلی خودمان می گردیم یا آنقدر در تخت می مانیم تا نقابی جدید پیدا کنیم و به دروغ ادامه دهیم.
من هم گاهی نقاب می زنم. اما از زیر آن کم و بیش خبر دارم. خباثت ها و ترس های اصلی ام را می شناسم. همه سعی می کنیم که آنها را انکار کنیم و جایی مخفی کنیم. اما ناپدید نمی شوند. همچنان هستند روزی از زیرزمین ذهن مان بیرون می آیند و آشوب به پا می کنند. وقتی که هیچ نقابی نمی زنم تمام سلول های بدنم درد می گیرند و جای جای وجودم مضطرب می شود. تجربه وحشتناکی است اما نیازش دارم. برای اینکه بیدارم نگه دارد. برای اینکه بروم و دنبال خودم برگردم. دنبال تکه جورچینی بگردم که جایی گمش کرده ام. تلخ و عجیب است؛ برای اینکه بتوانم در راه جست و جو زنده بمانم مجبورم که باز هم نقاب بزنم.
در راه گشت و گذار و کند و کاو در درون خودم. می بینم که تنها به یک سمت تعلق ندارم. هم چپ هستم و هم راست. هم مخالف چیزی هستم و هم موافق. هم هنرمندم و هم صنعتگر. هم بد هستم و هم خوب. اما حس می کنم هیچ وقت کاملا با یکی از آنها تطابق ندارم. تلاشم را می کنم که میانه باشم اما سخت است. تلاش می کنم که یکی از آنها باشم اما حس می کنم باز هم چیزی کم است. همین باعث می شود که فکر کنم که شاید من هیچکدام نباشم؛ نه اینکه هر دو باشم. من نه چپم و نه راست. نه آبی ام و نه قرمز. نه هنرمندم و نه صنعتگر. دوباره می رسم به همان صفحه سفید خالی و چهره دهشتناک مذاب. دوباره به هیچ می رسم و می بینم که من هیچم. اینجاست که دوباره ترس و اضطراب دوباره وجودم را می گیرد و مانند مریضی به گوشه ای می افتم و مدام با خودم تکرار می کنم که این درست نیست... نباید بدین شکل باشد.
این عذاب وقتی به سراغم می آید که تازه احساس می کنم که در حال نزدیک شدن به گمشده زندگی ام هستم. همان لحظه ای که دست دراز می کنم تا پرده روی آن را بردارم تمام این فکر و خیال ها و احتمال ها مانند پاره آجری به سرم می خورند و بی هوشم می کند و وسط خیابان خیس تاریک تنها می مانم. زمانی هم که بیدار می شوم، دوباره ناپدید شده است و دوباره باید بگردم.
در آخر حقیقت کجاست؟ غایتی هست؟ آینه ای هست که به آن بنگری و چهره حقیقی ام را نشان دهد؟ گوی جادو ای هست که درونم را واضح تر نشان دهد؟ کسی جواب را نمی داند اگر هم بدانند چیزی نمی گویند. من فقط این را می دانم که باید باز هم بلند شوم و باز هم بگردم. تنها راه است. باید باز هم درونم را حفر کنم و باز هم فرضیه های متفاوت را امتحان کنم. آسان نیست. اما تنها راه حل است.