در زمستان، وقتی که گرما در اینجا فروکش میکند، صبحهای ناپیدایی وجود دارند. وقتی که رطوبت بالای شهر، با سرمای زمستان آشنا میشود، صبحها، قبل از اینکه خمیازههای مردم شهر حتی تمام شود، وقتی که حتی خورشید هم حال تابش ندارد، مه همه شهر را میگیرد. مه چنان غلیظی که جز چند متر اطراف خود، بقیه مناظر ناپیدا میشوند. فقط یک سفیدی غلیظ جلوی چشمانت را میگیرد.
مردم خوابآلود که عادت به این سرما ندارند، چپیده در کاپشنهای خود، با احتیاط در پیادهروهایی که دیده نمیشوند راه میروند. ماشینها، با چراغهای مهشکنی که تمام توانشان را گذاشتهاند که نور خود را از بین این پودر سفید عبور دهند، آرام آرام پشت همدیگر، حرکت میکنند. همه رانندهها، فرمان را محکمتر چنگ زدهاند. کسی به صندلی تکیه نداده است. زمینهای خالی شهر که کم هم نیستند، حالا تبدیل به خلع شده اند. در حالی که ذهنها، در حال جنگیدن با خوابآلودگی واگیر دار است، از خود میپرسند که این، همان شهری است که در تابستانها چنان گرم میشود که از در و دیوار و زمینش هم حرارت بلند میشود؟
وقتی مه شهر را میگیرد و از پل که عبور میکنی، دیگر خبری از آن رود پهن مغرور ساکت نیست. پایین را نگاه میکنی، فقط سفیدی میبینی. انگار که درهای به عمق کیلومترها زیر پایت وجود دارد. انگار به هیچ نگاه میکنی. حس میکنی هرچقدر هم که این مه را کنار بزنی، باز هم به چیزی نمیرسی. با خود فکر میکنی، آیا همچنان رود آن پایین وجود دارد؟ وقتی هم که پیاده میروی، قدمها کوتاه تر میشود. انگار که میترسی چیزی پشت این ابر میخ شده به زمین منتظر توست. یا اینکه میترسی چند متر جلوتر، شهر تمام شود. تا وقتی که به سمت آن قدم نزنی، متوجه نمیشوی که آیا چیزی در آنجا وجود دارد یا نه. هیچ راهی نیست. افق نگاهت، با عدم یکی است.
آدمهای دوردست، شبح میشوند. شهر قرمز، آبی و سفید شده است. مه چنان غلیظ است که آن را روی صورت خود حس میکنی. حرکت آن را میشود دید. معمولا از سمت رودها شروع میشود. چنان حضور قدرتمندی دارد، که فکر میکنی شاید این مه است که آن رود را و تمام شهر را بلعیده و از بین برده. در صبحهای مه گرفته، واقعیت آرام آرام برایت پدیدار میشود. وقتی که ایستادهای، همه چیز در تردید است. فقط این مه قطعی است. حتی انگار که این مه، صداها را هم اسیر میکند. همانطور که نور صبحگاهی را زنجیر کرده. همه اینها، دو سه ساعتی طول میکشد. همانطور که این مه ناگهان میآید و همه شهر را میگیرد، ناگهان هم میرود. وقتی که بالاخره خورشید از رخت ساخته شده از ابرش رها شد، تابش گرمش را شروع میکند و پرتوها را با سرعت میفرستد تا این مه را پاره پاره کند. دوباره شهر را برگرداند. همه چیز سرجایش قرار گیرد. صبحهای مه گرفته خرمشهر، همیشه برایم جالب بودند. چرا که شهر را وارونه میکند. شبیه به چیزی که هیچوقت نبوده میکند. انگار تمام شهر، روی یک ابر اسرارآمیز شناور میشود.