ویرگول
ورودثبت نام
از اهالی بیابان
از اهالی بیابان
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

مورد عجیب آقای سمیر

روی پیراهن چروکش کت سورمه‌ای قدیمی‌اش را پوشیده بود. کتی که چهارسال بود در کمدش خاک می‌خورد و پوسیده بود اما حالا آن‌ را برای این مصاحبه کاری پوشیده بود. کاری که نمی‌دانست چیست. حتی مطمئن نبود که این یک مصاحبه کاری است. در یک اتاق کاملا سفید بزرگ، روی یک صندلی کوچک سفید و روبروی یک میز بلند سفید نشسته بود. پشت میز یک زن نشسته بود و در دوطرف او دو مرد کاملا شبیه به هم. تند تند در لپ تاب سفیدشان چیزی تایپ می‌کردند و کلیک می‌کردند. در اتاق تنها صدای کیبورد آنها می‌آمد. سمیر بی‌حرکت نشسته بود و به آنها نگاه می‌کرد و با زبانش ته مانده غذایش را از میان دندان‌هایش خارج می‌کرد. سمیر آدم حوصله سربری بود؛ اما حالا این اتاق خالی حوصله او را هم سربرده بود. مثل بسیاری از اوقات صورتش کش آمده بود و چشمانش به سختی باز بودند. سعی می‌کرد چیزی بپرسد یا حرفی بزند اما تا صدایی از او خارج می‌شد آنها از تایپ کردن دست می‌کشیدند و به مدت سی ثانیه به او زل می‌زدند. بعد از گذشت 16 دقیقه ناگهان آن دو مرد دوقلو لپ تاپ هایشان را بستند و به صندلی تکیه دادند و به سمیر خیره شدند. سپس زن هم تایپ کردن را کنار گذاشت و دست‌هایش را گره زد و گفت: « خوب آقای سمیر...شما رو مادرتون، شمشاد خانم معرفی کرده. اینو می‌دونستید؟ »

ـــ بله

ـــ فکر می‌کنید برا چی شما رو به ما معرفی کرده؟

مثل همیشه با لحن بی‌حال خودش گفت:«چون سه ماهی هست که بیکارم.»

زن خنده‌ای کرد و آن دو مرد هم با پوزخندی به یکدیگر نگاه کردند. زن ادامه داد:« ببینید آقا سمیر، ما اینجا کسی رو استخدام نمی‌کنیم. آزمایش می‌کنیم. »

ـــ چه آزمایشی؟

ـــ مفتخرم که اعلام کنم شرکت ما، موفق شده سیستمی رو با هوش مصنوعی بالا بسازه که می‌تونه برای افرادی که توی پیدا کردن دوست و مونس مشکل دارن ربات های انسان نمایی رو بسازه که به انسان های واقعی بسیار شبیه هست. درواقع اکثر جوارحش به جز مغز و قلب و معده کاملا از بافت انسانی تشکیل شدن.

یک دقیقه طول کشید که سمیر بتواند این اطلاعات را پردازش کند. سپس گفت:« و حالا شما می‌خواید این رو روی من آزمایش کنید؟ »

ـــ بله. من آگهی ای بسیار محدود پخش کردیم که مادر شما اون رو دید و اسم شما رو برای آزمایش نوشت. ما دنبال افراد عجیب و منزوی می‌گشتیم که قدرت دستگاهمون رو امتحان کنیم.

ـــ پول هم می‌دید؟

ـــ البته. اگه ما رو تا آخر آزمایش همراهی کنید پول هم بهتون تعلق می‌گیره به علاوه دوستی که هوش مصنوعی براتون می‌سازه. اما قبلش باید این فرم رو امضا کنید.

سمیر فرم را گرفت و آن را خواند. به نکته عجیبی برخورد.

ـــ ببخشید... اینجا نوشته در صورت افشای هرگونه اطلاعاتی در رابطه با آزمایش شرکت ما حق این را دارد شما و خانواده‌تان را به قتل برساند.

ـــ بله.

ـــ شما چه جور شرکتی هستید؟

ـــ از اون اسرارآمیز هاش.

در هر صورت سمیر فرم را امضا کرد و تحویل آن زن داد.زن گفت:«قبل از شروع آزمایش، دیگه سوالی ندارید؟»

ـــ چرا دارم. این دو تا آقا که کنار شما نشستن دوقلو هستن؟

آن دو مرد همزمان گفتند: «بله.»

ـــ خوب من دیگه سوالی ندارم.

سپس زن دکمه ای بزرگ را روی میز فشار داد و بالای سرش پنجره ای بزرگ باز شد و دوربینی بزرگ روی سمیر متمرکز شد. همزمان با آن صدایی از بلندگوها پخش شد:

ـــ در حال آماده سازی هوش مصنوعی....

ـــ در حال آماده سازی پردازنده‌ها

آن دو مرد دوباره به سراغ لپ‌تاپ هایشان رفتند. زن به سمیر توضیحاتی را ارائه داد.

ــــ خوب... توی لپ‌تاپ برای من سوالاتی که هوش مصنوعی می‌خواد درمورد شما بدونه ظاهر میشن و من از شما اون‌ها رو می پرسم و وارد می‌کنم. هوش مصنوعی سعی می‌کنه بهترین ربات رو برای شما بسازه. همه چیز اون ربات، از جمله اخلاق و ظاهرش به سوالات شما بستگی داره. بریم سراغ سوالات؟

ـــ بریم.

ـــ چند سالتونه؟

ـــ سی سال

ـــ قدتون؟

ـــ 181 سانتی‌متر

ـــ وزن؟

ـــ 75 کیلو

ـــ گروه خونی؟

ـــ آر اچ نول

ناگهان زن دست از کار کشید. پرسید:« آر اچ نول دیگه چیه؟

ـــ گروه خونی من.

ـــ مگه همچین چیزی وجود داره؟

ـــ بله. جزو گروه‌های خونی کمیابه.

زن متوجه شد که قرار است امروز هوش مصنوعی حسابی به چالش کشیده شود. بعد از وارد کردن اطلاعات اولیه زن گفت:« حالا هوش مصنوعی می‌خواد بدونه الان به چه کاری مشغولید.»

ـــ گفتم. سه ماه بیکارم.

ـــ و... قبلش به چه کاری مشغول بودین؟

ـــ یکم توضیح دادنش سخته... یه جورایی قلدر مجازی بودم.

ـــ یعنی چی؟

ـــ به ازای پول می‌رفتم به کسایی که مشتریم مدنظرش بود با اکانت‌های مختلف فحش می‌دادم و اون رو تخریب می‌کردم.

ـــ الان من اینو چطوری وارد سیستم کنم.

ـــ همین چیزهایی رو که گفتم رو وارد کن. خیر سرش هوش مصنوعیه باید متوجه بشه.

مرد سمت چپ پرسید:«یه سوال... دقیقا چطوری بیکار شدی؟»

ــ کلید اصلی موفقیت توی این شغل اینه که همیشه فحش‌های جدیدی رو به وجود بیاری. از یه جایی به بعد دیگه نمی‌تونستم این کار رو انجام بدم برای همین مشتری‌هام رو از دست دادم و رقبای زیادی هم پیدا کردم.

به نظر می‌آمد مرد کاملا متوجه شده بود. سوال جدیدی برای زن ظاهر شده بود.

ـــ اون می‌خواد بدونه آیا از شغلتون لذت می‌بردید؟

ـــ بله. خلق کردن همیشه جذابه.

ـــ دیگه چه شغل‌هایی داشتید؟

ـــ یه مدت توی کارخونه اسباب‌بازی سازی کار می‌کردم اما به خاطر اینکه خودم خیلی باهاشون بازی می‌کردم از کار اخراج شدم.

ـــ شما همچنان اسباب‌بازی‌ها رو دوست دارید؟

ـــ این سوال شماست یا رایانه؟

ـــ سوال هر دوی ما است.

ـــ بله دوست دارم. خونه م پر اسباب‌بازیه. مادرم همیشه برام کادو اسباب بازی میفرسته.

ـــ رایانه دوست داره اطلاعاتی رو درمورد رابطه شما با مادرتون داشته باشه.

ـــ رابطه خیلی محکمی داریم. من تا شیش سالگی از سینه اون شیر می‌خوردم. تا 13 سالگی هم کنارش می‌خوابیدم. به وضوح یادمه که پدرم از این موضوع خیلی عصبانی بود. برای همین می‌رفت پیش زن همسایه می‌خوابید. ولی الان حدود 10 ساله که دیگه بهم توجه نمی‌کنه. میگه باید سعی‌ کنی مستقل باشی. واسه همینه که از 20 سالگی مجبور شدم خودم تنهایی حموم کنم.

زن با تعجب فراوان اطلاعات را وارد سیستم کرد. بعد از چنددقیقه سوال دیگری ظاهر شد.

ـــ هوش مصنوعی مون دوست داره بدونه غذای مورد علاقه شما چیه

ـــ می‌دونم خیلیا دوستش ندارن، اما غذای مورد علاقه من ماهی قزل‌آلای کبابی با سس مایونزه. پیتزا هم دوست دارم. پیتزای پیاز و بامیه و پنیرپیتزا

مرد سمت چپی زیر لب گفت حالا دیگر تا یک هفته نمی‌تواند چیزی بخورد. زن با حالت عجیبی اطلاعات را وارد کرد. سپس گفت که آدرس تمام حساب‌های کاربری رسانه‌اجتماعی را در کاغذی بنویسد. زن آنها را وارد کرد و اصلا دوست نداشت لحظه ای آنها را باز کند. خدا می‌دانست در آنها چه چیز هایی پیدا می‌شدند. بعد از چند دقیقه که هوش مصنوعی صفحه‌های اجتماعی رو را کاوش کرد، سوالی دیگر ظاهر شد.

ـــ سیستم می‌پرسه که تفریحات مورد علاقه شما چیه.

ـــ بازی کردن با اسباب بازی، چیدن دومینو، زنگ زدن در خونه ها و در رفتن و زل زدن به مردم تو ایستگاه قطار شهری.

دیگر چنین چیزی نمی‌توانست آنها را متعجب کند. سیستم اعلام کرد که سوالات تکمیل شدند. این برای آنها عجیب بود چون انتظار داشتند سوالات بیشتری بپرسد. اما خوشحال بودند که دیگر نیازی نیست چیز جدیدی را از زندگی سمیر بدانند. زن گفت:« خوشبختانه سوالات تموم شدن. حالا لطفا از جاتون بلند شید و سی ثانیه به لنز دوربین بزرگی که بالای سر ما است خیره بشید.» او سی ثانیه خیره شد و بعد سرجایش نشست. بعد از پشت دیوار صداهای بسیار عجیبی می‌آمد. دیوار بارها به رنگ‌های مختلف در می‌آمد. مرد سمت چپ به او گفت:«هیچ جای نگرانی نیست؛ این یک فرآیند طبیعیه و هوش مصنوعی در حال ساخت بدن دوست شما هستش. تمامی جزئیات اون با توجه به اطلاعاتی که در اختیار ما قرار دادید ساخته میشه. آنالیزی هم که با استفاده از دوربین بالا سر ما در طول آزمایش از شما شد برای بازخوانی زبان بدن شما بوده.» بعد از چنددقیقه سر و صدا خوابید و ناگهان دری از سمت چپ باز شد. اول تنها بخار خارج می‌شد. اما بالاخره او بیرون آمد. اما نتیجه بسیار عجیب بود. او دقیقا شبیه به سمیر بود. هیچ چیزش با او تفاوتی نداشت. حتی لباس‌هایش و حتی جوراب باب اسفنجی‌اش. آن سه نفر کلافه شدند و در لپ‌تاپشان دنبال جواب بودند. او به سمیر نگاه کرد و دقیقا با صدای آرام او گفت:«سلام سمیر، من دوست جدیدت هستم.» سمیر به آن سه نفر گفت:«چرا این دقیقا شبیه به منه؟» زن جواب داد:« نمی‌دونم... تا حالا این اتفاق نیوفتاده.»

ـــ مثل اینکه رایانه نتونست آدم متفاوتی با توجه به خصوصیات من بسازه... درسته؟

مرد سمت راست گفت:«آره.»

ـــ پس یعنی با توجه به خصوصیات من، همینی که هستم تنها احتماله و دیگه کسی شبیه به من نیست؟

زن گفت:«به نظر میاد همین‌طوره.»

ــ پس یعنی من همیشه تنها می‌مونم؟

مرد سمت چپ گفت:« بله.»

سمیر از جایش بلند شد و به سمت در خروج رفت و با غمی که نمی‌شد آن را دید گفت:« پس چرا وقتمو تلف کردید؟»

طنزداستانآدم‌های تنهای بدبخت بیچارهعجیب و غریبقزل‌آلا با سس مایونز
من در بیابان هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید