عامدانه زیرپوش تن نکردم تا قطرات سرد و درشت عرق زیر تی شرت گشادم، آزادانه روی بدنم بغلطد. به پل جدید که رسیدم، از دوچرخه سیاه و زمختم پیاده شدم. باید از روی پل پیاده می رفتم. دوچرخه را در سمت راست خودم گرفتم و حرکت کردم. دستان خیسم از روی فرمان لیز می خورد؛ باید محکم تر می گرفتم. ماشین ها به لطف پهنای پل می تاختند. صداها در هر قدم بیشتر و بیشتر می شد.
بعد از کیلومترها رکاب زدن در یک عصر گرم و مرطوب، پاها حوصله شیب این پل را ندارند. چرخ جلوی دوچرخه مدام به پایم می خورد. منظره جلو فقط یک راهی است که بالا و بالاتر می رفت. اما باید بالا می رفتم. تشنگی خشک کرده دهان را. خستگی سر کرده عضلات را. قدم ها سنگین و سنگین تر. اما آنچنان باکی نبود. چون باید رفت.
عصرهای خرمشهر در بهار و اوایل تابستان گرم است. نه داغ، نه سوزان، و نه جهنمی. گرم است. گرما در همه لحظات و همه مکان ها حس می شود. خورشید، رژگونه قرمز زده و در حال زیرکی نگاه کردن شهر است. . شرجی است. نه شرجی ای که برنده نفس باشد. آفتاب تیغ زن وجود ندارد. فقط گرما و لایه نازکی از ابر در آسمان وجود دارد. وقتی به اندازه ای پل را بالا رفتم که پرچم ها پدیدار شدند، باد خنکی وزید و همه جای بدنم را در بر گرفت. عروق یخ زدند. پاها محکم تر شدند. وقفه ای بین قدمها دیگر نیست. چرخ دوچرخه لای چرخ نوردیدن من دیگر نیامد. گرما حالا در همه وجودم است. انگار که پوست را باز می کند. همه سلول های بدنم را به حرکت در می آورد و آنها که مرده اند را تبخیر می کند. حتی نفس را هم گرم می کند. مردمک هم باز می شود. بدن خسته از مسافت را مشت و مال می دهد. حتی صدای باد گرم را هم می توانم تشخیص دهم. شیب تمام شد. به بالاترین نقطه پل رسیدم. منظره حالا جذاب تر است. بسیاری اشتباه می کنند و چپ و راست را نگاه می کنند. خیره به رود و لنج ها می شوند. اما اشتباه است. باید دورتر دید. مستقیم. از آن نقطه باقی خرمشهر پیدا است. همه محله ها و بیشتر از آن. یک زمین تخت. اینقدر تخت که به آسمان اجازه می دهد بیشتر خودنمایی کند. مثل یک پیش زمینه قدرتمند حاضر است. آسمان در اینجا بی نهایت تر است. روبرو را که نگاه کنی، اول خانه های ویلایی حیاط دار که بلندترین آنها سه طقبه است دیده می شود. در یک جور بی نظمی خاص که آزار نمی دهد کنار یکدیگر نشسته اند. خانه هایی با درختان نخل، گاهی پرچم های مخلتف و بام هایی که هر کدام میزبان تکه دوم کولر گازی و دیش ماهواره و آنتن است. دورتر نگاه کنی، خانه های دورافتاده تر می بینی. چشم ریز کردم چند بار. یا خرابه اند یا خانه ای خاص. دورتر نگاه کنی و می رسی به جرثقیل هایی بزرگ. نمی دانم آنجا چکار می کنند. و دورتر که نگاه کنی، فقط سبزی می بینی. زمین تخت و صاف سبز که آسمان آبی کمرنگ بالای سر او به پرواز در آمده است. سبزی اینجا مثل شمال نیست. فام قدرتمندی ندارد. کمی خنثی تر. خاکی تر. انگار که جزوی از زمین است و ادامه آن است. وابستگی بیشتری دارد.
دیگر مشقت های اول مسیر در بدن نیست. حالا وقت سوار شدن و سواری گرفتن از سرپایینی است. سوار دوچرخه می شوم و به سرعت به پایین می روم دوچرخه ام ترمز ندارد. اما باکی نیست. ماشین ها به سرعت رد می شوند اما ترسی نیست. دوچرخه شروع به لرزش می کند اما هراسی نیست. می دانم که کنترلش می کنم. حتی ترسش را هم می خواهم بچشم. و به زمین تخت که بر می گردم، دوباره سرعت کم می شود. دوچرخه سواری دوباره عاشقانه می شود.