از اهالی بیابان
از اهالی بیابان
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

چیزی شکست و جیغی بی صدا زدم

گاهی در شهر بی هدف قدم می زنم؛ در ایستگاه های اتوبوسی که نمی شناسم پیاده می شوم و به سمتی که نمی شناسم قدم می زنم. به چیزهایی که برایم آشنا نیستند فکر می کنم و آهنگم را گوش می دهم. بین جمعیت می روم و مدام جهت راهم را تغییر می دهم. به مردم نگاه می کنم اما کسی متوجه من نیست. بعد از مدتی در شهر گم می شوم. در خودم گم می شوم؛ در خودم حل می شوم. تاریکی شب ها برشانه هایم سنگینی می کند و مردم برایم غریب تر می شوند.صدای موسیقی به طرز جادویی بلند تر می شود و جز آن هیچ چیز نمی شنوم. نورها سو سو می زنند. می توانم حس کنم که صورتم سنگی تر می شود. راه کشیده تر می شود و قدم هایم تند تر و موسیقی هم تند تر. بعضی از حس هایم آرام آرام مختل می شوند و دیگر سرما را روی صورتم حس نمی کنم. اما زمانی که موسیقی به اوج خود می رسد، ناگهان صدای بلند شکستن چیزی را می شنوم. بدنم می لرزد و سرما به تک تک استخوان هایم نفوذ می کند. احساس می کنم که دریچه ای در وجودم باز شده و تمام احساسات عالم از آن عبور می کند. انگار که تمام وجودم گوش شده و موسیقی را همه جوره می شنوم. صدای مردم و خیابان را واضح تر از همیشه می شنوم. لامسه ام صدها برابر قوی تر شده و همه چیز را حس می کنم. نوری شدید به چشمانم می زند و دیدم را برای لحظه ای قطع می کند و بعد همه چیز را به شکل دیگری می بینم. گاهی همه چیز آبی تیره است و گاهی همه چیز زرد تیز. آسمان شکلی دیگر می گیرد و زمین سبک تر می شود. خاطرات تاریکم روزنه ای از دل زندان ذهنم پیدا کرده اند و مانند سنگهایی از آسمان به سرم می خورند. لرزه به تمام اندامم می افتد و پاهایم سست می شوند. انگار که در بالای ساختمانی بوده ام حال همراه با آن به پایین سقوط می کنم. از ترس می دوم و سعی می کنم که نشنوم اما نمی شود. مستاصل می شوم روی زانوهایم می نشینم. نورها می روند و همه چیز تاریک می شود. سرم گیج می رود. مردم را نمی بینم اما نفس هایشان را حس می کنم. صداهایشان را می شنوم. قلبم محکم به سینه ام می زند. انگار می خواهد که چیزی بیرون دهد اما لایه بی رحم سنگی ام، این اجازه را نمی دهد. غمگین می شود و مچاله می شود. نفس هایم به سختی بیرون می آیند. موسیقی که قطع می شود، در حالی که روی زانو هایم نشسته ام به شهر بر می گردم. دوباره همه چیز واضح می شود. ابرها به جای خود بر می گردند. همه چیز دیگر عادی است. دیگر خبری از بازی شدید رنگها نیست. اما جای آن تجربه جایی در ذهنم مانند زخم باقی می ماند. در کنار بقیه زخم ها. در کنار بقیه خاطرات. حال باید بلند شوم و ببینم کجا هستم. و باید به کجا بروم.

«یک روز عصر قدم‌زنان در راهی می‌رفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب می‌کرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شده‌ام. این تصویر را کشیدم. ابرها را به رنگ خون واقعی کشیدم. رنگ‌ها جیغ می‌کشیدند. این بود که جیغ از سه‌گانهٔ کتیبه پدید آمد.» ادوارد مونک.
«یک روز عصر قدم‌زنان در راهی می‌رفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب می‌کرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شده‌ام. این تصویر را کشیدم. ابرها را به رنگ خون واقعی کشیدم. رنگ‌ها جیغ می‌کشیدند. این بود که جیغ از سه‌گانهٔ کتیبه پدید آمد.» ادوارد مونک.


دل نوشتهجیغنقاشیتوهم با چشم باز
من در بیابان هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید