او اصالتا اهل سیدنی استرالیا است و متولد دهه 90 میلادی؛ اما فضای موسیقی او در دهه شصت و هفتاد و در آمریکا میگذرد. نه من، و نه او روی کاغذ اشتراکی با آن فضا و آن روزگار نداریم. اما او به خوبی با حال و هوای آن روزها میخواند و مینویسد و مینوازد و لباس میپوشد؛ و برای من حسی شبیه به نوستالژی دارد. Hazel English، با سبک Shoegaze و dream pop خود نخست فضایی رویاگونه و رها میسازد. مثل دستان باز و بدن چرخان و برگهای زردی که از روی شاخهها خود را کندهاند و آرام سقوط میکنند. اما به بعضی از اشعار ترانههای او که دقت کنیم، به یک تناقص جالبی میرسیم که به خوبی چیزی را توصیف میکند که به سختی در قالب کلمات میآیند.
اولین ترکی که از او شنیدم، I'm fine بود و تا به حال از محبوبترین قطعهها نزد من است. صدای خواننده زیاد واضح نیست. نویزهای مختلفی در آهنگ شنیده میشود و صداها گاهی تیز میشوند. موسیقیای که حال و هوای دهه شصت و هفتاد آمریکا را دارد، با کلاژی از تصاویر تبلیغاتی از همان دوره همراه میشوند. موسیقی و موزیک ویدیو دلبسته به زیباییشناسی دهه شصت آمریکایی است؛ تحت تاثیر تولید انبوه و پاپ آرت. موسیقی، به نظر حال و هوای مثبتی دارد. یک حس رویایی. اما در عین حال، چیز عجیبی در مورد آن وجود دارد.
اما شعر این ترانه چیزی را توصیف میکند، که بسیار به همه ممکن است نزدیک باشد:
«من، نمیتونم انکار کنم که از درون فلجم
هر روز که بیدار میشم، همون حس رو دارم
و هر بار،
که ازم می پرسی حالم چطوره،
لبخند میزنم و میگم من خوبم.
نمیدونم چرا
از همه چیز وحشت دارم
حتی زنگ زدن به دکتر هم هراس آوره
توی بیشتر زندگیم
حس تردید شدیدی داشتم
و الان دیگه شده بخشی از من
نمی تونم انکار کنم
که از درون فلجم
هر روز که بیدار میشم، همون حس رو دارم
و هر بار،
که ازم می پرسی حالم چطوره،
لبخند میزنم و میگم من خوبم.
سخته که صادق بمونم
با تو و خودم
نمی تونم به سطح اون دختری که
تو فکر میکردی میشناسی برسم.
دردی که توی سینه منه
داره منو شرحه شرحه میکنه
اما عزیزم، همه عشق تو
باز هم کافی نیست»
شعر این قطعه دردناک است. توصیفی که به دست میدهد، شبیه به اضطراب و افسردگی است. این شعر به ظاهر ناراحت کننده نه با نوای غمناک و دردناک، بلکه با صدایی نوستالژیک و رویاگونه همراه میشود. روی کلاژی از تصاویر رنگی و تبلیغاتی میآید. و ترکیب این دو، توصیف دقیقتری از حس و حالی است که شعر سعی در القای آن دارد. این موسیقی انگار که درونی تر است؛ بیشتر شبیه به تفکر یک فرد با مشکلات ارتباطی و اضطراب است. مثل اینکه این ترکیب جالب، از دنیای خصوصی آمده است. خود من، گاهی که چنین احساساتی بر من غلبه میکند، به خصوص اگر که اضطراب و تشویش و تردید همراهش باشد، نه با طعم تلخ آن موسیقیهای معمول غمناک، بلکه با مزه عجیب و غیرقابل توصیف این آهنگ همراه است. بسیاری از اوقات، - که اتفاقا از بدترین و عمیقترین احساسات اضطراب برایم هستند،- مدام تلاش میکنی که با آن بجنگی. با خندیدن، حرکات عجیب و غریب و جوک های زننده. مثل مواقعی است که از شدت ناراحتی و تشویش، به سیتکامهای راحت الحلقوم و سطحی روی میآوری و بلند بلند میخندی اما در نهایت تکهای از آن غم لای دندان تو گیر کرده و هرکار کنی نمیرود. در آخر به زندگی خود بر میگردی. در آن لحظات دیدن سیتکام، در آن مواقعی که هم برای سلامت خود، و هم برای اینکه دیگران متوجه مشکلات درونی و ذهنی تو نشوند در حال نبرد با این احساسات هستی، درون ذهنت چیزی شبیه به این آهنگ میشود. چیزی که حس میکنی مثل این ترکیب در ظاهر متناقص است. و این لحظات حداقل برای من، بسیار شخصی و درونی هستند. توصیف آنها بسیار سخت است و این آهنگ، و در کل آلبوم Just give in میزند وسط خال. آن فلج شدن و آن تردید؛ در حالی که همه اینها گاهی اینقدر برایت تکراری و روزمره میشوند که دیگر، به قول خود آهنگ، جزوی از خود تو میشود. به قولی، معمول میشود و مثل خواندن Hazel English، به نظر چیز عادی و نرمالی میشود. دقیقا مشکل این حسی که Hazel english به آن اشاره میکند، همین است. اینقدر با تو همراه است و هر روز صبح که بیدار میشوی روی شانههایت سنگینی میکند و به جای کم کردن شرش، با آن زندگی میکنی. مثل یک انگل، از انرژی تو میخورد و گاهی مثل یک مخدر، تو را وارد دنیای دیگری میکند. دنیایی که به فضای مبهم خوانندگی Hazel English بیشباهت نیست.
او در قطعه دیگری از همین آلبوم just give in هم به نوعی دیگر به این تزلزل افکار و تردید اشاره میکند.
من میخوام که دیده بشم
اما در عین حال میخوام نامرئی باشم
همه چیز میخوام
اما در عین حال هیچی نمیخوام
همه این فکرایی که دارم
همدیگه رو نفی میکنند.
مدام سعی میکنم بفهمم
که چطور بهترش کنم.
اما نمیتونم بهترش کنم.
من اطمینان دارم
اما به نظر همیشه به خودم شک دارم
من باهوشم
اما در عین حال هیچی نمیدونم
همه این فکرایی که دارم
همدیگه رو نفی میکنند.
مدام سعی میکنم بفهمم
که چطور بهترش کنم.
اما نمیتونم بهترش کنم.
من میخوام که دیده بشم
اما در عین حال میخوام نامرئی باشم
همه چیز میخوام
اما در عین حال هیچی نمیخوام
«
این آهنگ هم به یک حس درونی دیگر اشاره میکند. خود درگیریها و تردید و عدم اعتماد به نفس؛ شعر ساده است. و موسیقی هم به نظر ساده است. و ترکیب دوباره یک موسیقی سرحال که تصاویر رقص از برنامههای قدیمی روی آن پخش میشود با شعری که به سادگی به یک سری حس فراگیر و درونی اشاره میکند، دقیقا حمله میکند به اصل مطلب. بی خطا، انگشت میگذارد روی حس و کاملا آن را توصیف میکند. حداقل برای من، بسیار ملموس بود و بسیار یادآور روزهایی است که خوددرگیری و عدم اعتماد به نفس و عدم شناخت درست از خود، و شک بسیار، زندگیام را فلج میکند. و فکر میکنم که بسیاری دیگر جز من، چنین لحظاتی که Hazel English برای آن میخواند را تجربه کرده اند. و حس میکنم که به این دقیقی به آن اشاره نمیشود. ان حس درماندگی که مدام سعی میکنی آن را بهتر کنی اما تنها تو را در یک موقعیت مضحک گیر میاندازد. موقعیتی که در درونت پر از تناقص میشود. این احساسات، چیزهایی هستند که بسیاری از افراد را امروزه مبتلا میکنند. و عادت کردن به آنها، مثل بختک ما را فلج میکنند. به نظرم کمتر درمورد آنها حرف زده میشود. اگر دوست دارید، در مورد آن حرف بزنید.