چشم به در است و موسیقی از دیار گذشتگان به گوش میرسد. دل، اندوه را به زیارت قدیسهی نگاه آلود میفرستد. کبوتر پیام رسان پروازش به ابدیت پیوست و هیچگاه به مقصود خود نمی رسد. چشم ها خیره به در است. در لاجوردیه کلبهای کاهگلی در اعماق جنگل پر از رمز و راز، پر از عاشقانه های تازه و خاتمه یافته، پر از دیده های خندیده و ترسیده، پر از نگاه های تار شده از اشک.
موسیقی به پایان رسید و نوبت به موسیقی بعدی میرسد. دخترک بلند شد و با هر نت آن همراه شد.
در آن اتاقک چند متری، رقص غم دیده ای به نمایش گذاشته شد. خستگی دل، دلیلی بر ضعف زانوان بود اما، به روی خود نمی آورد. آنقدر رقصید و چرخید که ناگاه از پا افتاد. با اشک سر بر زمین گذاشت و در گوش هایش لالایی فرا گرفت.
لالا کن دختر زیبای شبنم...
لالاکن رو زانوی شقایق...
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی...
تو بیداریِ که تلخه حقایق...
آهویی از دیاری نامعلوم مهمان آن کلبه میشود. به طرف آن دخترک میرود و بالای سر وی انتظار میکشد. دیدن پاهای موجود ظریف او را کمی به خود آورد. چشم های غنی از اشک و غم را به چشم های سیاه غریبهای آشنا سوق داد. هر دو با چشم حرف های ناگفته میزدند و چه دل آزرده بود دیدن آن دو...
چه خوب حال هم را درک می کردند. پروانه هایی که سوخته بودند چه زیبا همراهِ قبرِ خود را در رویا ملاقت نکردند...