قدم میزدیم و هوا کاملن مطبوع و متعادل بود. از آن عصرهایی که هوا نه سرد است و نه گرم. راه میرفتیم که میانهی راه یکهو ایستاد. پرسیدم: «چیزی شده؟» گفت: «نه، خوبم، فقط یک لحظه صبر کن.» خون دوید زیر پوست صورتش و دستانش شروع کردند به لرزیدن. گفتم: «بیا یک لحظه بشین کنار خیابان.» گفت: «چیزی نیست بار اولی نیست که اینطوری میشوم. پَنیکاَتَک(حملهی عصبی) است میدانم.» من هم زبانم سوخت گفتم: «آها، خب «ایرادی» ندارد. چند دقیقه بشینیم حالت خوب میشود. روی تنفست تمرکز کن.»
وقتی شنید که گفتم «ایرادی» ندارد فوران کرد. صدایش را بالا برد و گفت: «یعنی چه ایرادی ندارد؟ من این همه راه را آمدهام تا از سرمای آن مید وِست(Midwest) خراب شده پناه ببرم به خوش آب و هوا ترین کشور اروپا که کیفم کوک باشد، که ایام به کامم باشد. من فقط بیست سالم است معین. فکر نمیکنی هنوز خیلی برای پنیک اتک زود است؟ اصلاً آن ترانه را شنیدی که میگوید:
Yesterday when I was young, the taste of life was sweet as rain upon my tongue
نسخهی فارسیاش میشود همان جوانی کجایی که یادت بخیر و الخ.
پس کجاست آن طعم شیرین لعنتی؟ مگر الان همان یِستِردِی(دیروز) نیست؟ گاهی خودم را متصور میشوم در ۸۰ سالگی که نشستهام کنار گربههایم و فکر میکنم حتی «دیروز» که جوان بودم هم زندگی شیرین نبود!» گفتم: «فعلن این ترانهی قدیمی را بگذار بماند برای همان آدمهای دههی ۵۰، ۶۰ میلادی. به نظر من جوانی طور دیگریست. اصلاً میخواهی خودم برایت یک ترانه بنویسم که در آن گاهی جوانی اصلاً هم شیرین نیست؟ بنویسم که چقدر ترس و اضطراب دارد؟ چقدر لنگ در هوایی دارد؟ میخواهی بنویسم که فرقی نمیکند از مید وِست آمریکا باشی یا از دل خراسانِ ایران، در زندگی و به خصوص اوایل جوانی گاهی احساس ناامنی میکنی و این کاملاً طبیعیست؟ در ترجیع بندش مینویسم که دههی بیست موقع سگ دو زدن است. دههی نه شنیدن از کسانی که دلت را بردهاند یا نه گفتن به کسانی که دلشان را بردهای. این ترانههای عاشقانهی کشکی را هم باور نکن که همه چیز در آنها خوب است. مینویسم که بیست سالگی موقع آزمون و خطاست. زمانی که دقیقن نمیدانی با خودت چند چندی. بعد خودم با اوکولهلهی کوچکم برایت میخوانمش.»
بیاختیار خندید. اندازهی تمام پَنیک اَتَکش خندید. پرسیدم: «چه شده؟ الان لَفاَتَک(حملهی خندهای، این کلمه من درآوردیست) زدی؟» باز بیشتر خندید و گفت: «آره، دقیقاً.» یک نفسی راست کرد و گفت: «قبول، تو راست میگویی. درست است که هوا از این بهتر نمیشود. من هم جوان هستم. اما خب ظاهرن گاهی حال آدم خوب نیست و این «ایرادی» ندارد.»