صبح که از خواب بیدار شدم هنوز خسته بودم. روز گذشته فعالیتهای زیادی داشتم و گویی خواب شب برای رفع خستگی آن کافی نبوده است. پس از نوشیدن قهوه کم کم هوشیاری خود را به دست آوردم.
آن راز چه بود؟ آه دلم نمیخواهد به او و رازش فکر کنم. هرچه بود، دیگر مهم نیست. حواس خود را پرت کردم و قبل از خروج از خانه تصمیم گرفتم نامه را دور بیندازم.
به اتاق رفتم و نامه را برداشتم و با سه حرکت سریع آن را تکه تکه و مچاله کردم. چه خشمی پشت این حرکت بود! مانند این بود که از او انتقام گرفته باشم. اما انتقام چه؟ انتقام کار نکرده، حرف نزده...؟؟
راستش را بخواهید خشمی که برای پاره کردن کاغذ بیرون ریختم برایم تازگی داشت. این برانگیختگی برایم عجیب و ترسناک بود. نکند من در تمام این ۳ سال و ۹ ماه دائما در حال سرکوب خود بودهام؟ نکند حس رهایی خیال خام من باشد؟
سردرگم و گیج شدم. اگر واقعا از چنگال او رسته بودم چرا باید با دیدن دوبارهی نامه انقدر آشفته میشدم؟ در این حین که غرق افکار خود بودم تلفن زنگ خورد. در یک مکالمه نسبتا کوتاه متوجه شدم که عکسی از من به عنوان عکس سال مجله "زمین زنده" انتخاب شده است.
آه خدای من، عکسی که از یک کپرِ چوبیِ تنها گرفته بودم به عنوان عکس سال انتخاب شده بود. این عکس را در یکی از سفرهای کوتاه جادهای، آن هم در حال حرکت، گرفته بودم. باورم نمیشد که آن را به عنوان عکس برگزیدهی سال انتخاب کنند.
به من اطلاع دادند که مراسمی برای اهدای جایزه ترتیب دادهاند. این مهمانی نیمی خصوصی قرار بود که در دانشکدهی علوم زمین شناسی دانشگاه شهرمان برگزار شود.
راستش را بخواهید شنیدن این خبر برایم دلنشین بود. همین که مراسم امسال به میزبانی مشترک "زمین زنده" و دانشگاه انجام میشد، جذابیت آن را دو چندان میکرد. از آن لحظه به بعد همه چیز را فراموش کردم و خود را برای روز سمینار آماده.
"مجموعه داستانهای گوزن شمالی شماره 3"