گوزن شمالی
گوزن شمالی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دیدار مجدد

گوزن
گوزن


روزی که قرار بود جایزه‌ام را دریافت کنم لباسی سراسر مشکی پوشیدم. کفش چرمی واکس زده نیز می‌توانست انتخاب خوبی برایم باشد. حال فقط یک چیز کم داشتم، بوی دلنشین. رایحه‌ی یک ادکلن، با بویی سرد و پرقدرت می‌توانست احساساتم را به خوبی نمایش دهد. بنابراین سرتاپایم را خوشبو کردم و راهی دانشگاه شدم.

تا زمان رسیدن من تمام میهمان‌ها آمده بودند، صدای همهمه‌ی کمی فضای سالن را پر کرده بود. صندلی‌ام را که در ردیف اول تعبیه شده بود پیدا کردم و نشستم. چند صندلی خالی در همان ردیف وجود داشت که احتمالا برای افراد بلندپایه دانشگاه در نظر گرفته شده بود.

مجری برنامه روی سن آمده و آماده‌ی شروع صحبت‌هایش بود. به محض شنیدن سلام مجری، سالن ساکت شد. صندلی‌های خالی ردیف جلو نیز پر شده بودند و تنها دو صندلی کنار من خالی مانده بود. صندلی‌های شماره‌ی 9 و 10.

صحبت‌های اولیه‌ی مجری برنامه تمام شده بود که دو نفر را، دست در ست، در حال نزدیک شدن دیدم. پیش خود فکر کردم که حتما همان دونفری هستند که جایشان خالی است. نزدیکتر آمدند و با تشخیص چهره‌شان، حیرت زده به آنها خیره ماندم.

خود او بود!! دست در دست همسرش. او نگاه و حواسش به جایی دیگر بود اما من گویی از تمام جهان جدا شده و محو آن دو بودم.

هرچقدر که نزدیکتر می‌شدند ضربان قلبم تندتر می‌شد. باور کردنی نبود. تا چند لحظه دیگر مرا می‌بیند و کنارم می‌نشیند، یعنی مجبور است که کنارم بنشید.

وقتی به یک قدمی صندلی رسید نگاهش به منی که خیره به او بودم برخورد کرد. برای چند لحظه انگار زمان ایستاد و هر دوی ما به کهکشانی دیگر پرت شدیم.

+عزیزم، چه اتفاقی افتاد؟ عکاس نمونه‌ی ما را می‌شناسی؟ من فقط تصویرشان را دیده بودم.

همسرش دستش را دراز کرد و با من دست داد. نداستم چگونه با او صحبت کردم. فقط این را فهمیدم که دست خود را کشیدم و به سرعت رو به طرف او که همچنان شوکه بود گرفته و گفتم:

_از دیدارتان خوش‌وقتم.

+من هم همینطور. برنده شدنتان را تبریک می‌گویم.

همسرش به او گفت که کنار من بنشیند و خودش صندلی دیگر را انتخاب کرد. چه بگوییم که در آن لحظات همه چیز قفل زده شد. من از جهان خارج بودم و در فضای تهی شناور.

در تمام مدتی که کنارم نشسته بود به من نگاه نکرد. اما آشفتگی‌اش کاملا مشهود بود. می‌توانستم صدای ضربان قلبش را بشنوم، حتی حرکت سریع خون در رگ‌هایش را نیز می‌توانستم حس کنم.

دست روی دستش گذاشته بود، اما یک دم آرام نداشت. تو گویی مشغول شستن مداوم دستانش بود. هرچه می‌شست آن کف تمیز نمی‌شد که نمی‌شد.

من دیوانه شده بودم. از لحظه‌ای که او را دیدم احساسات متناقض فراوان به سمتم حمله‌ور شدند. مگر می‌شود او واقعی باشد؟ یعنی ازدواج کرده است؟ او ازدواج کرده است؟

لحظه‌ها در میان صدای بلند میکروفن‌ها با سکوت وحشتناکی پر شده بودند. همه چیز برایم تهی از جنبش و حرکت شده بود، ندانستم آن ده_پانزده دقیقه که مانند ده_پانزده سال بود، چگونه گذشت.

نامم را صدا زدند و بالای سن رفتم. با کدامین پا؟ نمی‌دانم. روحم بدنم را ترک کرده و در روح او تلفیق شده بود. جسم تهی بودم. به زور زبانم را چرخاندم و پشت میکروفون از همه تشکر کردم.

هنگام پایین امدن از پله‌های سن او را در حال خارج شدن از سالن دیدم. من هم تندیسم را روی صندلی گذاشتم و به بهانه‌ی سیگار سالن را ترک کردم. حدس می‌زدم که کجا رفته است. طبیعتا نمی‌توانست همسرش را وسط مراسم رها کند و برود. بنابراین به دستشویی رفتم. به محض باز کردن در چهره‌اش نمایان شد.

+سلام. حالت خوب است؟ رنگت پریده.

_از رنگ صورت خودت خبر نداری، سرخ سرخ شده‌ای. مثل همان وقت‌هایی که عصبانی می‌شدی.

+سرخ شدن صورتم بخاطر عصبانیت نیست. شوکه شده‌ام. تو ازدواج کرده‌ای؟

_او نامزد من است.

+تبریک می‌گویم. رازت همین بود؟ همان رازی که در نامه به ان اشاره کرده بودی؟

_من باید بروم.

+از من می‌ترسی؟ از من فرار می‌کنی؟

_نه. خب دیگر خدانگهدار.

کمی پس از رفتن او سیگاری کشیده و به سالن برگشتم. آن دو رفته بودند. من هم تندیس را در آغوش کشیدم و منتظر پایان مهمانی ماندم.

"مجموعه داستان‌های گوزن شمالی شماره ۴"

ازدواجدانشگاهداستانداستانک
من اینجا هستم تا شما را همراه خود به دل قصه ها و روایت ها ببرم. به دنیای علم، ادبیات، هنر، جغرافیا و تاریخ خواهیم رفت.من گوزن شمالی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید