سیگارم در حال تمام شدن بود، به این فکر میکردم که میشود یک پک دیگر زد یا نه. به ته سیگار نگاه کردم و از پک آخر گذشتم. هنوز نیامده بود. یک ساعت از زمان قرارمان گذشته و خبری از او نبود.
این دومین بار بود که گارسون بر سر میز میآمد.
_چه چیزی میل دارید؟
+یک گیلاس دیگر لطفا.
اگر برای سومین بار برگردد و او اینجا نباشد یک چیزی سفارش میدهم. از زمانی که پشت میزنم نشستهام ۱۰ یا ۱۲ موزیک متفاوت پخش شده است. میز کناری نیز مشتریان جدیدی دارد. این همه تاخیر بیسابقه بود. او هرگز دیر نمیرسید. دیگر کم کم مطمئن میشوم که نخواهد آمد.
سیگار دیگری روشن میکنم و قبل از آمدن گارسون آنجا را ترک میکنم. تلفن خانهاش را داشتم، کافی است که یک باجه پیدا کنم. آه شمارهاش را کجا نوشته بودم؟
با ترس دکمهها را فشار دادم. بوق تلفن طولانی بود و بیپاسخ. دستهی تلفن را گذاشتم. حال در بیخبری کاملم و نمیدانم چه باید بکنم. اگر در خانه نیست پس کجاست؟
همین که در خانه را بستم صدای زنگ آمد. حتما خودش است، میدانم که با شاخهای گل سرخ بیرون در منتظر عذرخواهی است. او میداند که چقدر از منتظر ماندن، آن هم در بیخبری متنفرم. شتابان به سمت در رفتم.
او پشت در نبود. این فرد را قبلا ندیده بودم. نامهای به دستم داد و رفت. پشتش را که نگاه کردم نام خودم را دیدم. دست خط او بود.
روی مبل نشستم و آهسته نامه را باز کردم. کمی ترسیده بودم. نیامدن سر قرار، جواب ندادن به تلفن، فرستادن نامه....
"عزیزترینم، میدانم که با دیدن آن شخص نامهرسان و نامه حسابی تعجب کردهای. میدانم آن ذهن کنجکاوت دنبال تجزیه و تحلیل رفتار امروزم است، اما متاسفانه حرفهای خوبی برایت نداشتم. نمیتوانستم به چشمانت نگاه کنم و راز دلم را به تو بگویم.....
راز؟ کدام راز؟ چه میخواستی بگویی که رو در رو امکانش را نداشتی؟
"بهتر است که از هم جدا شویم. این به نفع تو و من است. باور کن عزیزترینم بیشتر به نفع توست. تو هنوز جوانی و فرصتهای فراوان دیگری داری....."
دیگر یادم نمیآید چه نوشته بود در آن نامه. بهتزده به تک تک کلمات نگاه میکردم و آنچه خوانده بودم را باور نمیکردم.
امروز که این ماجرا را روایت میکنم، ۳ سال و نه ماه از رفتنش گذشته است. فکر نکنید که من هم به یک آن رهایش کردم، نه. روزها و شبها در پیاش رفتم. خواستم که حرف بزند، حرف بزنم، ولی قبول نکرد.
یک بار سخت بیمار شدم. نمیدانم از کجا حال نزار مرا فهمیده بود. چند روزی به خانهام زنگ میزد و احوالم را میپرسید. این ارتباطات محدود را داشتیم. نمیدانم شاید ۱ سال پس از فرستادن آن نامه همینطور بود.
من دیگر با او تماس نمیگرفتم، نه که دلم نخواهد، شجاعتش را نداشتم. رفتار و اخلاقش به کلی عوض شده بود. آن آدم سابق نبود. دلش نمیخواست من هم همان آدم سابق باشم.
روایت اینکه در این ۳ و سال و ۹ ماه بر من گذشت بماند برای بعد. اما پس از رفتن او زندگیام کاملا تغییر کرد. حال و روزم، اخلاقم، حتی علاقمندیهایم. خودم را سرگرم کار کردم. به هرجایی که فکرش را بکنید سر زدم.
این روزها عکاسی میکنم. از آدمها، طبیعت، بناها و هرچه به نظرم ارزش ثبت شدن داشته باشند. زبانم عکس شده است. کلمات زیبایم را در لحظهی ثبت شدن تصاویر میگنجانم. احساس میکنم تمایل لحظات به ثبت شدن در گوشم زمزمه میشود. نجواهایی که مرا آرام و رها میکنند.
دیگر به او فکر نمیکنم. شاید روزی بازگردد، شاید هم نه. من دیگر نمیتوانم بخواهمش، دیگر نمیتوانم نخواهمش. در واقع کاملا رهایش کردم. رهایش کردم و خود رها شدم.
....
"مجموعه داستان از گوزن شمالی،
شماره ۱"