فکر کن عاشق خوردن قهوه باشی و یکی از لذت های زندگیت همین یه فنجون قهوه باشه و یهو بزنه و اتفاقی بیفته که دیگه نتونی قهوه بخوری. من اینطوری شدم. من تا پارسال یه قهوه خور قهار بودم. یه معتاد به کافئین. اصن نمیشد صبحمو بدون قهوه شروع کنم و یا بدظهر بدون قهوه خودمو بیدار نگه دارم. یعنی روزی دو تا قهوه جزو ثابت برنامم بودش. برای خوردن قهوه ام مراسم خاص خودمم داشتم? مثلا باید کنار قهوم یه شکلاتی، یا کیک شکلاتی هم باشه و همچنین یه موسیقی لایت یا کلاسیک مثه kenny G هم پلی بشه.☕??البته اکثر موقع ها هم تلخ تلخ میخوردم.
خوردن قهوه در حین خوندن کتاب هم از کارهایی بود که خیلی دوس داشتم، و مزه کتاب رو دو چندان میکرد واسم. کافه رفتن و مزه کردن قهوه های کافه های مختلف هم از کارای ثابتم بود و نمیشد میدون انقلاب برم و یه لیوان قهوه با شیرنی خامه ای نخورم. کافه قنادی اوریانت هم که نگم؛ بوی قهوه و فضای کلاسیکش، همیشه یه حال خوب بم میداد.
اما چی شد که همه فعل های جمله هام مربوط به گذشته بود؟! قضیه ازین قراره که پارسال همین موقع ها هی حالم یجوری میشد، دل درد خفیف و گُنگ، حالت تهوع خفیف، بی حالی و...!اول که فکر میکردم کروناس. هی دکتر رفتم، آزمایش دادم ،گفتن هیچیت نیس. آخر خودم با سعی و خطا و تحقیقات گسترده، فهمیدم که به کافئین حساسیت پیدا کردم. بهمین سادیی و به همین تلخی. و دیگه از پارسال تا بهمین امروز، دیگه نشد که قهوه بخورم و این حس دوس داشتنی از بین رفت.
?نتیجه اخلاقی این قضیه چی بود حالا. نتیجش اینه که باید قدر همین فنجون قهوه های (لذت های کوچیک) زندگیمون رو بدونیم. همیشگی نیستن؛ و روزی میاد که همین لذت های دم دستی هم ممکنه دیگه در دسترس نباشن?