من از تنگنای زمان و مکان برترم
اگر اینک، اینجا به سر میبرم،
برای نجاتِ زمین آمدم
☆☆☆
زمانی که انگارهی رنگورورفتهی آفرینش،
برای تکامل، کمی پرتوِ عشق کم داشت؛
در اقلیم رنگینکمانها،
من و عشق همسایه بودیم
و در وصف آیینه و نور و گرما
غزل میسرودیم
من از ترسِ تاریکی و جهل و سرما،
و از بیمِ تنهاشدن،
دل و جرأت از دست دادم
و بود و نبودم به همسایه وابسته شد
به دامانِ مهرش درآویختم
و با عشق، تا آخرین چشمهی نور رفتم
از آن قطرهای سر کشیدم
سَرَم گُر گرفت
بهجایی رسیدم که باید.
در آن لامکان، عشق و من، در هم آمیختیم
چنان جمعمان جمع شد،
که ترکیبِ این موم و آن شعله، یک شمع شد
سپس ایزدِ آذر آمد، کمی وِردِ مخصوص خوانْد
و آن شمع را از رِدایش درآورد
و در آخرین خانه از پازلِ آفرینش نشانْد
☆☆☆
و اینک، من اینجا به سر میبرم
اگرچه درین دوزخ از پیکرم،
بهجز مُشتِ خاکستری، هیچ برجا نمانْد،
ولی قرص و محکم، برین باورم:
«که این زندگی، بهترین سرنوشت من است
و آغوشِ گرمش، بهشت من است!»
«غ. گنجی، مهر ۱۴۰۳»